Wednesday, May 23, 2007

نقطه سر خط

دستاشو گذاشته بود روی گوشش و با صدای بلند حرف می زد. هر چقدر که صداشو می برد بالاتر، دستاشو بیشتر روی گوشاش فشار می داد. حرفاشو تکرار می کرد. مدام. ولی هیچی نمی شنید..........


دستاشو از روی گوشاش برداشت و از حرف زدن دست کشید. حالا فقط می شنید و هیچ حرفی نمی زد. همه داشتن حفاشو تکرار می کردن. همه شیفته ی حرفاش شده بودن و از بر کرده بودنش. همه کلمه به کلمه، مو به مو حرفاشو تکرار می کردن، حتی بهش عمل می کردن!
ولی اون هیچ وقت به حرفا عمل نکرد، چون وقتی که ناطق اون حرفا داشت حرف می زد، اون دستاشو هر چه محکمتر رو گوشاش فشار می داد تا هیچی نشنوه.
اون به هیچ کس اعتماد نداشت
حتی به حرفاش
حتی به خودش

Tuesday, May 01, 2007

خدا جون بندتو دریاب

خدا به راحتی می تونه گند بزنه تو کارایی که می کنی!

بعدم بخاطر این کارش، حتی یه معذرت خواهی ساده هم ازت نمی کنه.

تو هم از شدت بی لیاقتی، هیچ کاری نکنی، فقط بگی: خوب خواست خدا این بود. هر چی خودش صلاح می دونه!

و هیچ غلطی در برابر جبرش نکنی، و اون هر بلایی که می خواد سر ت بیاره.

آره، می دونم، خدا بد بندشو نمی خواد، ولی نمی دونم چرا لعنتی گریه های منو نمی بینه !؟!