دستاشو گذاشته بود روی گوشش و با صدای بلند حرف می زد. هر چقدر که صداشو می برد بالاتر، دستاشو بیشتر روی گوشاش فشار می داد. حرفاشو تکرار می کرد. مدام. ولی هیچی نمی شنید..........
دستاشو از روی گوشاش برداشت و از حرف زدن دست کشید. حالا فقط می شنید و هیچ حرفی نمی زد. همه داشتن حفاشو تکرار می کردن. همه شیفته ی حرفاش شده بودن و از بر کرده بودنش. همه کلمه به کلمه، مو به مو حرفاشو تکرار می کردن، حتی بهش عمل می کردن!
ولی اون هیچ وقت به حرفا عمل نکرد، چون وقتی که ناطق اون حرفا داشت حرف می زد، اون دستاشو هر چه محکمتر رو گوشاش فشار می داد تا هیچی نشنوه.
اون به هیچ کس اعتماد نداشت
حتی به حرفاش
حتی به خودش