Tuesday, April 17, 2007

آرزوها

برگرفته از طلوعی تا فردا


وقتی بچه بودم بهم می گفتن اگه بخوای سه تا آرزو بکنی، چه آرزویی می کنی؟ و من همیشه می گفتم یکی کافیه، و اون اینه که:

  1. 1. آرزو می کنم همه ی آرزو هام برآورده شه.

حالا آرزوهام جزئی تر شدن، با موضوع مشخص

  1. 2. سلامتی روح و جسم و عقل برای همه و من
  2. 3. وکالت. یک وکیل خوب با تخصص تجارت
  3. 4. رقصیدن زیر بارون تند به مدت 27 دقیقه
  4. 5. تغییر در وضعیت آموزشی، جلوگیری از همه ظلمی که در همه دوران ها به بچه ها شد!
رقص واژه ها
همین

Saturday, April 14, 2007

این بود زندگی؟

دیروز نبودم ز عدم من به وجود

امروز جدا از تو ام ای جان سرود

تأخیر مکن وعده ی دیدار مرا

فردا همه خاکیم، ملاقات چه سود؟


این روزا بار هستی بدجور رو دوشم سنگینی می کنه. دوست دارم بذارمش زمین و خستگی در کنم. به حرمت چند نفره که زمین نمی ذارمش. به حرمت همونا که می گن مواظب خودت باش. به حرمت اینکه من فقط مال خودم نیستم. به حرمت تولد. به حرمت روز آسمان. به حرمت خورداد!!


Wednesday, April 04, 2007

من به همه از تو گفتم، ولی هیچ وقت از تو به تو نگفتم



چند روز مرخصی می خوام. چند روز تعطیلی. کاملاً خود مرگ. می خوام بیام پیشت. می خوام بشینیم با هم حرف بزنیم. قهوه بنوشیم با ودکا. و تو هم که دوس نداری، همش بگی من چای تلخ می خوام. و من هی اصرار کنم که یه بار تجربه اش کن، شاید خوشت بیاد. و تو بگی نه نه نه، من مث تو تن به هر چیزی نمی دم! و من با صدای بلند بهت بخندم. و بهت بگم تو که تن نداری. و تو بگی منظورم روح بود. و من بازم تو رو تو خودم حس کنم. و یادم بیاد که چقدر از هم دوریم، خیلی دور. و تو بگی که چقدر دلت از من گرفته
. و بگی که چقدر خسته ای، مث من. و بگی که با این همه خستگی هیچ وقت نا امید نمی شی و همیشه امید داری. و من هزار بار به خودم نفرین کنم که چرا نا امید می شم. تو که هستی.- ( خدایا من از تو غنی ترم، چون من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری!) - گریه م بگیره و خودم و بسپارم بهت. و با یه عالمه موجود ریز دوس داشتنی رو صورتم باهات تانگو برقصم. و بعد شروع کنیم به حرف زدن. و من بهت بگم، بگم که چی شد. از خودم بگم، از دلم .... و تو بگی خودم می دونم، دیدم، خبر دارم. و من بگم نه نه نه، تو فقط دیدی ولی من حسش کردم. و بهت بگم چیزایی هس که تو فقط می بینی، و چیزایی که من نمی بینم. و چیزایی هس که من حس می کنم و تو هیچ وقت حس نمی کنی. باید بهت بگم که یه روزی چراغ قرمز بی کسی سبز می شه. بهت بگم تنها نیستی، منو داری. بهت بگم که امیدت رو کم نکن. بهت بگم که می دونم داری نقش بازی می کنی. بگم که می دونم داری دروغ می گی. تو هم پشتت رو بکنی به من و از شدت تکون خوردن شونه هات بلرزم. و هی با خودم کلنجار برم که بیام تو بقلم بگیرمت یا نه. بعد یادم بیاد که تو خدایی، تو بزرگی، تویی که مایه آرامش منی، نه من مایه آرامش تو. یادم بیاد که خیلی کوچیکم. خیلی کوچیک. و تو بهم بگی که مگه کوچیکا نمی تونن کاری بکنن؟ و من با اینکه مطمئن نیستم، فقط محض دلخوشی تو و گول زدن خودم بگم که آره! و تو ذوق کنی و اشکاتو پاک کنی و روبه روم بشینی باز. و با خوشحالی بگی پس کمکم می کنی؟ منم باز بگم آره. بعد یادم میاد که من اومده بودم که من باهات حرف بزنم ولی تو....
ولی باید بهت بگم که همه چی خوبه، رو به راهه. باید همه شو برات تعریف کنم. بهت بگم که خوبه یکی هس. خوبه که خیلیا هستن. هستن تا وقتی تو سرت شلوغ بود من تنها نباشم. خوبه که کسایی هستن غیر تو که لیاقت دوست داشتن داشته باشن...

می شه زیر برگه مرخصی مو امضا کنی؟