Friday, December 29, 2006

من آن تو ام، مرا به من باز مده

جهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من
تو را باز نداشت از این که راهنمایی ام کنی به سوی خود
و موفقم گردانی به آنچه رضا و خوشنودی توست
پس هرگاه که تو را خواندم پاسخم گفتی؛
هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی
و هر زمان که شکرت را به جا آوردم، بر نعمت هایم افزودی
من کدام یک از نعمت های تو را می توانم بشمارم یا حتی به خاطر بسپارم؟
پروردگار من!
به که واگذارم می کنی؟
به سوی که می فرستی ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان! تا از من ببرند و روی برگردانند؛
یا به سوی غریبه ها و نامهربانان تا گره در ابرو بیفکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟
من به سوی دیگران دست دراز کنم، در حالی که خدای من تویی؟!
ای توشه و توان سختی هایم!
ای همدم تنهایی هایم!
ای فریادرس غم ها و غصه هایم!
ای ولی نعمت هایم.
ای پشت و پناهم در هجوم بی رحم مشکلات
تو پناهگاه منی
وقتی که راه ها و مذهب ها با همه فراخی شان مرا به عجز می کشانند
و زمین با همه ی وسعتش بر من تنگی می کند
ای زنده!
ای معنی حیات؛ زمانی که هیچ زنده ای در وجود نبوده است.
ای آنکه با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد
ای آنکه در بیماری خواندمش و شفایم داد
در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد
در تنهایی صدایش کردم و همدمم شد
در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند
در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛
.... من آنم که بدی کردم
من آنم که گناه کردم
من آنم که به بدی همت گماشتم
من آنم که در جهالت غوطه ور شدم
من آنم که غفلت کردم
من آنم که پیمان بستم و شکستم
من آنم که بد عهدی کردم
و.... اکنون باز گشته ام.
بازگشته ام با کوله باری از گناه و اقرار به گناه
پس تو درگذرای خدای من
ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیانی نمی رساند.
ای آنکه از طاعت خلایق بی نیاز است
معبود من
اینک من پیش روی تو ام و در میان دست های تو
خواندم پاسخم گفتی
از تو خواستم، عطایم کردی
به سوی تو آمدم آغوش رحمت گشودی
به تو تکیه کردم نجاتم دادی
به تو پناه آوردم، کفایتم کردی
....خدای من تو به من چقدر نزدیکی، با این همه فاصله ای که من از تو گرفتم.
(دعای عرفه حسین (ع) )


روز عرفه، روز نیایش. روزی که" رسالت من این خواهد بود، تا دو استکان چای داغ را، از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم، تا در شبی بارانی، با خدای خویش، چشم در چشم نوش کنیم." (ح.پ). روزی که تنها نیایش من برای تو این این است، در باد، در میان صدای باد دستانم را بار دیگر به تو بسپارم و با تو هماهنگ، منظم، ساده و بی تکلف تانگو برقصم.
خوب من

عید قربان هم مواظب خودتون باشید اگه حسابی چاق شدین. دو تا نقطه دی
عیدتون مبارک

جاذبه ی اتفاق های ساده و راحت و کوچک و دوست داشتنی

راه رفتن بهونه می خواد، همراه می خواد. همراه راه بلد می خواد. راه رفتن نباید خستت کنه. باید تو هوای سرد، گرمت کنه.
حرف زدن موضوع می خواد. هم صحبت می خواد. هم صحبت فهیم می خواد. حرف زدن نباید آزارت بده. باید توی هوای سرد، آرومت کنه.
خندیدن سوژه می خواد. آدم بخند می خواد. آدم بخند با جنبه می خواد. خندیدن نباید همیشه دلیل داشته باشه. باید توی هوای سرد، غماتو پاک کنه.
همینه که از راه رفتن خسته نمی شی. هی می خندی. هی حرف می زنی. می خوای آهنگ گوش کنی، ولی باز حرف می زنی. از همه چی می گی. از محدودیت های بی قاعده، با قاعده. از آدما. از گاوا. از این که خوبی. از این که خوبم. حرف می زنی. برف بازی نمی کنی ولی حرف می زنی.عکس می گیری. تو برفا می شینیم. عکس می گیریم. از میدون بیرون میایم (!!) نمی فهمی که کی (کسره به کا!) یا چطور فاصله ی ونک تا پارک وی رو می ری و بر میگردی. توی دونات دونات حرف می زنی. پیراشکی خوشرنگ (!!) می خوری . قهوه شیرین، قهوه تلخ. حرف می زنی. خسته نمی شی. حرف می زنی. از خاطره ها می گی. از دور از نزدیک. با پیام بازرگانی (!!) . باز حرف می زنی. حرف تو حرف میاری. سر(ضمه به سین) می خوری. جیغ می زنی. نگاه می کنی. شعر می خونی. ح.پ می خونیم و کله پوکمونو می گیریم بالا. حرف می زنم. نقدت می کنم. حرف می زنم و حرف می زنی. صدای زنگ گوشی رو نمی شنویم و حرف می زنیم. مامان نگرانه ولی ما حرف می زنیم! می رسیم خونه. غذا می خوریم. تابلوهای مامان نرگس قشنگه. در مورد اتاق صورتی من که با روحیاتم نمی خونه حرف می زنی. از این که هرچی برا بودنش بهونه داره حرف می زنی. من تأیید می کنم. حنا رو کوک می کنم. یاد گریه های فروردین و اردیبهشت و خرداد می افتم. حرف می زنیم. درس می خونیم. می خندیم. زیاد می خندیم. حرف می زنیم. ما درس نمی خونیم ولی حرف می زنیم. می خوایم درس بخونیم ولی حرف می زنیم. درس می خونیم. چای می نوشیم. پرتغال می خوریم. خانم شما تا حالا پرتغال دیدی؟ باز زیاد می خندیم و زیاد حرف می زنیم. درس می خونیم تا داش شری و داش اعلی شروع شه. مامان صدا می زنه. ما حرف می زنیم. خوشحالم که در خدمتتونم. خوب ما هم برای همین اومدیم. حرف می زنیم. داش اعلی می میره؟ شاید. حرف می زنیم. دیواره خاطره ها منتظره. تو می نویسی. من می خونم. داوود آزاد می خونه. حرف می زنم. تو می نویسی. و ما میان آفتاب هشتم دی ماه هی حرف می زنیم. تو می ری. من می مونم. آخه اینجا خونمونه! و به حرفایی که زدیم فکر می کنم. حالامن می نویسم. می نویسم که همه چیز رو به راه بود و خوب. رواله. دلم تنگ می شود برای لحظاتی که در تمام طول 2 هفته خوب بودم. و می گم عظمتتو جلا که با من اینطور می کنی!! و من ناشکر لطفتو نیستم. همین حرف زدن هاست که خوبم می کنه. من همینارو می خوام. همیناست که باعث می شه فراموش کنم چیزی رو که می خوام ولی بهش نمی رسم!!

ثبت شده در هشتم دی ماه 1385

Saturday, December 23, 2006

همه چی از یادم میره مگه یادش که همیشه یادشه





خوب تو بزرگی، بهونه هاتم بزرگه، خوشحالیاتم بزرگه
خوب من کوچیکم. با بهونه های کوچیک
یه چیزه کوچولو خوشحالم می کنه
یه چیزه کوچولو ناراحتم می کنه
با دو بال مومی به پرواز در میام
با یه نسیم ملایم سقوط می کنم
خودت بهم یاد دادی، یاد دادی که تانگو برقصم، تو باد. خودت بودی که بهم یاد دادی چه جوری می شه راحت به بهونه های کوچیک دل بست. خودت بودی که یاد دادی از هر چیزی میشه خوبیشو کشید بیرون و بدیشو ریخت دور، مث خودت که همیشه بدیای منو می ریزی دور. مث من که همیشه بدیاتو می ذارم به حساب خستگیت.
از هدیه کوچیکت ممنون. از جبر مطلقت ممنون. از اراده ای که به من دادی ممنون. از همه چی ممنون. از آفرینش همچون منی ممنون!!! از شب یلدا ممنون. از اینکه هنوز بنده هات خوشحالن ممنون. از اینکه امیدوارن ممنون. از اینکه خوش گذشت ممنون. از اینکه یکی از اولی هامو خوب ساختی ممنون. از این که همه یه باره دیگه خوشحال شدن ممنون. از اینکه همه راضی بودن ممنون. از اینکه بعضیا گاو نیستن یا اگه هستن گاوای خوبین ممنون! از اینکه این همه خوبی ممنون!!

برف می بارد......
می خندم دیوانه وار و دلم برای کسی تنگ می شود که خودش می داند. نه؟

Friday, December 22, 2006

پنج تاي من

.ـ هر موقع كه برف مياد دوست دارم برم زير برف و با صداي بلند بخندم و اين خنديدن كاملاً خارج از اراده منه
ـ دقيقاً به حرف همه گوش مي دم. طوري كه همه خوشحالن كه من تحت تأثير حرفاشون قرار گرفتم. ولي بعداً مي بينن كه من اصلاً اوني كه اونا ساختن نيستم
.ـ خيلي قدرت بالايي در تحمل آدما دارم. بعد وقتي ديگه نمي تونم تحملشون كنم تنها كاري كه مي كنم اينه كه تحملشون مي كنم
ـ راه رفتن رو به هر فعاليت ديگه اي ترجيح ميدم. ولي هميشه شرايط مناسب نيس. مثلاً ساعت 3 نصفه شب و زیر بارون
. ـ تازگيا يه چيزي ياد گرفتم. مي شه گفت كه گور باباش. به هر چيزي و هر كسي

دو نفر بعدی که قرار بود پنج تا باشن، ولی امکانات کم بیشتر از این اجازه نمیده!!
کرکسی در قلب واژگان و زهره ی خوب من

Saturday, December 16, 2006

دل بده تا پته ی دلمو برات رو کنم

سسسسسسسس... صدات در نیاد، دهنو ببند و گوشاتو باز کن. نمی دونم تا کجا می خوای ادامه بدی، کی می خوای بفهمی که اینایی که داری براشون هزینه می کنی لیاقتشو( ارزششو) ندارن، تا کی می خوای خوشبین باشی؟ کی می خوای دست از این ساده دلی برداری احمق؟ نمی خواد جواب بدی. لال شو به حرفای من گوش بده. بفهم که تو با اونا فرق داری. اینو بفهم که تو خیلی وقته بر خلاف اونا نقابتو شکستی و انداختی دور، ولی اونا همچنان کلکسیونی از نقاب دارن. نه؛ برا دل خوشی نگفتم، این فرقه همچینم خوب نیس، چون داره آتیشت می زنه. نه بازم اشتباه کردی، نمی تونی نقابی بشی، آخه بلد نیستی. گریه می تونی بکنی، ولی صدات در نیاد، فقط گوش کن. ببینم خدا کی این رسالتو گذاشت رو دوشتو که این گاوا رو آدم کنی؟ آخه به تو چه. فایده اش چیه جز اینکه تا مرز نیستی بری و با ملک الموت تانگو برقصی؟
کور خوندی بیچاره.اونا نمی فهمنت. اونا انقدر خودشونو پشت نقابای گاوی شکلشون گم کردن که پیدا شدنشون غیر ممکنه. خوب همینه که هستن. گور باباشون. به تو چه که دل می سوزونی. مگه تو خداشونی؟ مگه تو آفریدیشون که حالا غصه اینو بخوری که چرا به جای آدم گاو شدن. خدا می دونه و گندی که خودش بالا آورده!!!
نخیر؛ انگار داریم تو گوش خر یاسین می خونیم. تو فقط گوش می دی، می فهمی چی می گم؟ می فهمی انگار، ولی باز راه خودتو می ری. به درک. برو بمیر اصن. رواااااااااانی


خدا خستم. تو می دونی. خدا تا کی باید با این استفراغ های پی در پی محتویات معده ام رو بیرون بریزم به امید اینکه یه روزی محتویات مغزمو بالا بیارم؟


بیا یه روز همه چیزو تعطیل کنیم. بیا یه روز تموم با هم باشیم. بیا یه روز از هیچی نترسیم. بیا همه خوبیا رو بدزدیم برا خودمون. بیا یه روز فرار کنیم از همه چی. یه روز کامل دیوونه بازی در بیاریم. همه رو بزاریم تو نگرانی. بیا یه روز بالا بیاریم روی هر چی نامردیه. میای گلم؟


اتاقم قد تمام تنهایی من است. چه کوچک است تنهایی من. چه قانعم من وقتی مادر ( مامان نرگس) فقط با من حرف می زند و من خوب می شوم. و چه قانع نیستم من که این همه محبوبه دارم و باز تنهایم.

Friday, December 15, 2006

بازی بی قاعده

من لجبازی هایی دارم که همیشه ختم به خیر نمی شه، خطر کردن رو دوس دارم، .....
من وارد بازی ای شدم که خودم انتخابش نکردم، ولی قسم خوردم پیروز از این بازی بیام بیرون، می خواستم پا پس بکشم،ولی حس لجبازی نمی ذاره.همین



Saturday, December 09, 2006

همچنان برات متأسفم ای دل ساده

اعتماد؟ نباید داشته باشی.هر کسی لیاقتشو نداره، لیاقت؟
نگاه که می کنم باز هم همون پلم برای رسیدن دیگران و هیچ وقت خودم نمی رسم...انگار این جاده پایان ندارد.
از دیدن نیمه پر لیوان خسته شدم، ولی قصد ندارم کنارش بذارم.
حالم داره بهم می خوره از دروغاشون.
انسان؟ چه واژه مسخره و پوکی، نمود خارجی داره؟ گشتیم نبود. نگرد نیست.
از انتظار متنفرم.که چی بشه آخه؟ همیشه انتظار کارارو خراب می کنه.
از اینکه بعضی چیزا دستم نیست خسته شدم. جبر یا اختیار؟
آخه چرا نمی فهمن من چی می گم؟ اصن بهشون خیرخواهی نیومده انگار.
انگار فهمیدی دیگه حالم خوش نی (ش ِ ر) می نویسم.


خنده داره نه؟ به خیال خودشون من تنهام، کسی رو ندارم، هم صحبت ندارم، کسی نیست که تو مشکلات کمکم کنه، برام حلشون کنه. فکر می کنن می تونن منو گول بزنن، فکر می کنن می تونن منم مث خودشون کنن، نه، کور خوندن. اونا نمی دونن که تو هوامو داری. نمی دونن که تو پشت منی. پس منم تو دلم می خندم و عکسی رو که خودت بهم دادی رو به هیچ کدومشون نشون نمی دم.

جورج گفت خدا چاق و قد کوتاهه
نیک گفت نخیرم، لاغر و درازه
لن گفت یه ریش سفید بلند داره
جان گفت نه، صورتش سه تیغس
ویل گفت سیاهپوسته
باب گفت سفید پوسته
روندا رز گفت دختره
من خندیدم و عکسی رو که خدا از خودش گرفته و برام فرستاده بود رو به هیچ کدومشون نشون ندادم.

شلسیلور اساین

Thursday, December 07, 2006

باز یک شب، یک دریچه، دو چشم قشنگ

در یک جهان زندگی می کنیم
در یک جهان حرف می زنیم
در یک جهان آرزو می کنیم
در یک جهان دل می بازیم
در یک جهان خاطره می نویسیم
در یک جهان می خندیم
در یک جهان بازی می کنیم
در یک جهان گریه می کنیم
در یک جهان فریاد می زنیم
در یک جهان نگاه می کنیم
در یک جهان می اندیشیم
در یک جهان بدی می کنیم
در یک جهان دروغ می گوییم
ما یک جهان وجهه مشترک داریم
ولی با این حال در یک جهان با هم به جنگ می پردازیم، دردناک نیست؟



دلا خون شو خون ببار

و من هنوز تنفر دارم از اینکه بر روی گورها پا بگذارم......
چهل روز گذشت، چهل روز به سختی گذشت، چهل روز به سختی مرگ گذشت.

هی .... هستی؟ حواست هست؟ انگار خوبی (مث همیشه!!). باش تا منم باشم. خوب باش تا منم خوب باشم.
خوبی؟ خوبم، چون خوبی خوبم.....

انگار این جاده پایان ندارد، هرچه میروم، هر چه می دوم، هرچه می پرم، هرچه پرواز می کنم.... انگار این جاده پایان ندارد و من تا ابدیت باید بروم.

دلا خون شو خون ببار بر دشت و هامون ببار

Saturday, December 02, 2006

متأسفم برات ای دل ساده

به ابدیت قسم، به بود و نبود قسم، به تمام کائنات قسم من اینگونه نیستم، من بی تفاوت نیستم، من بددل نیستم، من خائن نیستم، من هیچی نیستم.... من فقط احمق ساده دلی هستم که دل باخته ام، دل باخته به تمام بهانه های زندگیم. و چه خشنودم امروز از این دلباختگی ها، از این بهانه ها و من زنده ام به این بهانه ها، به همه خوب هایم. و مغرورم امروز به آفرینشم، به اینکه او مرا آفرید و در سینه ام نهاد دلی برای دوست داشتن همه بهانه هایم. گهگاه دلم می گیرد از بهانه ها، از نرسیدن ها، از همه خوب هایم. و باز لحظه فرصت دیگری است برای به خاک سپردن همه دل گرفتگی ها و دل سپردن دوباره به همه بهانه ها.
بهانه ها اگر گهگاه دلگیرند و من تلاش به فراموش کردنشان دارم ولی انگار لحظه ها به قصد وصل می آیند نه فصل.... و من حاضرم تمام ابدیتم را بدهم تا لحظه ماندنی شود!!! باور کن
چه سرنوشت خوبی.......

می رقصم در باد، موهایم را به دست باد می سپارم و همچنین تمام غصه هایم را، موهایم را برای نوازش و غصه هایم را برای بردن.

دروغ می گویم که حالم خوب است، دلم گرفته، دلم عجیب گرفته، چراغ های روشن مرا مدهوش خود می کنند و وقتی می رسم می بینم سرابی بیش نیست. شاید من کند راه می روم، شاید هم چراغ ها هوس آزار دل مرا دارند. و چه خوشحالم برای چراغ هایی که مرا به حرکت وا می دارند، و چه متأسف برای دل بی کس و سادم.....
متأسفم برات ای دل ساده.....

برای داشتن تو چه راه دوری رفتم
دلم می خواد بدونی راهو چه جوری رفتم

Thursday, November 30, 2006

................بگذر ز من


بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

می خواهم

عشقت

در دل بمیرد

می خواهم تا دیگر

در سر

یادت

پایان گیرد

بگذر ز من ای آشنا

چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو

چون دیگران با سرگذشتم

هر عشقی

می میرد

خاموشی

می گیرد

عشق تو

نمی میرد

باور کن

بعد از تو

دیگری در قلبم

جایت را نمی گیرد .

هر عشقی می میرد . خاموشی می گیرد . عشق تو نمی میرد . نمی میرد . باور کن ............



فراموش کرده بودم این آهنگو.......

میم مثل مادر یادآوری خوبی بود

و پدر به دخترش افتخار کرد........

دیالوگ های ناب
فیلم برداری معرکه
کارگردانی بیست
......................
بازیگری گلشیفته غیر قابل توصیف
موسیقی بدون نقص
میم مثل مادر!

....... آخه عوضی مگه تو خدایی که تصمیم بگیری که انسانی به دنیا بیاد یا نه، خداشم براش تعیین تکلیف نمی کنه که تو این کارو می کنی. میاد اگه خوشش اومد که هیچی اگرم نه خودش می دونه. به تو چه آخه آشغال. مگه آدم زنده وکیل می خواد .......
اعصابم خورده هااااااااااااااااااااااااااااااااا.

مادر پیری به من لبخند می زند و من در حالی که لبخند می زنم و به مادری که به تازگی پرواز کرده فکر می کنم، دلم برای مادرم تنگ می شود........

دلم می خواد فحش بدم
فحش می گویم و از کرده ی خود خشنودم!!!!!

Tuesday, November 28, 2006

تقصیر نوش آفرین بود. نوش آفرین هم خودشو هم حسینارو با هم به خاک سپرد و همه چیزو انداخت گردن دکتر معصوم.
نوشا خراب کردی.
.................................
.................................
حسینا، حسینای بیچاره من

ای پادشه خوبان.......

انگار دل ما براشون مث تنه درخت می مونه، میان و یادگاری می نویسن و می رن، تا هزار ساله دیگه هم سراغ درخت نمیان تا حداقل یادگاریشونو ببینن. هر دفعه به خودت می گی که این یکی فرق می کنه، ولی بازم همان قصه قدیمی.
تنمون مث درخت می مونه ولی وجودمون نه .
هستن آدمایی که هر روز برا نوشتن یادگاری جدید میان و به یادگاری های قدیمی لبخند می زنن. دلم گرمه به تو

می گم آدما مث اسبن، میگه نه،آخه آدما که نجیب نیستن. آره نیستن آدما هیچی نیستن فقط یه صفت مجهول به اسم اشرف مخلوقات رو به دوش می کشن، همین

نه، کفر نمی گم. کی اینو گفت، من حرفم چیزه دیگس، دلم از جای دیگه پره، من دوست دارم بنده هاتو. باور کن. تو که می دونی خودت. بابا بی خیال . نیمه پر لیوان را دریاب گلم.


Friday, November 24, 2006

یکی بفهمه من چی می گم

کودک درونم بیداره بیداره. پس دیگه از بزرگ تر شدن نمی ترسم.خوووووووووووووووووووووووبه


بعضی چیزا دسته من نیست، یعنی هستا، ولی انگار نیست. اَه بفهم دیگه؟؟؟
ََََ

زرد زردم استاد با سبز هماهنگم کن

می دونی وقتی خوبم، وقتی خوشحالم، خیلی دلم برات تنگ می شه؟
می دونی یاد وقتایی می افتم که با هم تانگو می رقصیم......
و من همچنان با تو تانگو می رقصم.

به صدای من کمی گوش بده
دل به این خسته ی خاموش بده
ببین از چی می خونم برای تو
ای همه هستی من فدای تو

اطلاعیه

من تا اطلاع ثانوی کامپیوتر ندارم.

ای داد

Friday, November 17, 2006

I only want what I cant have!!!

در و دیوار گرد و غبار گرفته به گردگیری نیاز داره، مثه اینجا.
من خیلی خوبم.عالیه عالی. فعال و سرحال و خستگی ناپذیر.


همیشه اوضاع همونطور که می خوای پیش نمیره، یه جورایی عدم وجود اختیار!!ولی هیچ وقت هم به اون بدی که فکر می کنی نیست. من یاد گرفتم که لیوان نیمه ی پری هم داره که دیدن اون دلگرمی خاصی به آدم می ده.


وجودشو انکار می کنه و این رو ملاک تحقیق و انتخابش می دونه. یه جایی خودشو لو میده و میگه هست و شاهد تمامه اعمال و افکارشه، مچشو می گیرم، بهش یادآوری می کنم که تا الان داشت انکارش می کرد، و اون حالا به وجود کلمه در ادبیات متوسل می شه. می خواد عقایدش تبلیغ و تأیید بشه ( به زور!!) و من از روی احترام مجبورم هیچ حرفی نزنم و عقایدمو (فقط) بیان کنم. کتابی رو باز می کنه و می خونه و مطالب این کتاب اینو یاد من میندازه که فلسفه یعنی رنج، افتخاره که بگی رنجورم!! پس من فقط تو دلم آروم آروم فش می دم.وقتی پاشو از خونمون بیرون می زاره، من مدام با صدای بلند می گم اه اه اه اه. و می بینم که همه با من موافقن!!!! این حضرت عالم پوک پر از اعتماد دوران منه.
عالمی که بویژه نسل من خوب می شناستش. عقایدتو محترمانه با یه خنده نشنیده می گیره و بی ریشه تلقی می کنه. و اون موقع تو تصمیم می گیری که دیگه عقایدتو نگی. حتی فکر هم نکنی. بعد می شه سوژه عالم که در مورد این چار تا سخنرانی و همایش بذاره که ای داد، جوون و نوجوون امروز همه چیز و فراموش کرده و خدا رو بنده نیست. ببینم تو اصلا به حرفای من درست گوش می دی که ببینی بندم یا نه.
ولی من و نسلم (بعضیا) حرفمونو می زنیم.نسل من اصیل نیست ولی اصل داره. بفهم اینو....... به هر حال فردای دنیا مال منه و تو توی گور!!!


تلاش کن عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه به آن می نگری!!!!!

ای آندره ژید دوست داشتنی


Sunday, November 05, 2006

خیلی وقته خوب نیستم

حواست هست حالم خوب نیست؟ می دونی چند وقته اینجوریم؟ ببینم اصن منو یادت هست یا فراموشم کردی؟ فراموشم که نکردی حتماً، ولی انگار باز تنهام گذاشتی.
وقتی اعصابم خورده، وقتی حوصله هیچ کس رو ندارم، وقتی ادعاهای استاد در مورد اینکه تو بهش آرامش می دی در صورتیکه اون تموم آرامش منو گرفته، حالمو بهم می زنه، وقتی گند می زنم تو امتحانم، وقتی دلم می خواد تک تک هم کلاسی هامو بترکونم، وقتی بغض خفم می کنه، وقتی کلاس بعدی مو دودر می کنم، وقتی یه عالمه راه می رم، وقتی دلم می خواد تمام بادکنک های اون پسر بچه رو بخرم، وقتی یه اتوبان پیاده روی مو خراب می کنه،
وقتی تورو می خوام..... کجایی؟ لعنتی من که این همه دوست دارم. چرا حالمو نمی پرسی؟ چرا کمک نمی کنی که دست از لجبازی با تو و خودم بردارم؟ نمی دونم ولی انگار وقتی یکیو دوس داری هی می خوای براش ناز کنی تا نازتو بکشه، تو هیچ وقت ناز منو نکشیدی. همیشه منم که کلی نازتو می خرم. خدا جون یکمم تو ناز ما رو بکش.


می دونی وقتی سن آدم بالا می ره چی می شه؟ هیچی....فقط آینده کوتاهتر میشه!!!

گفتی بیا زندگی خیلی زیباست...........................
دویدم..................................................

من حیرونت نبودم؟

Friday, November 03, 2006

یه پیغوم دارم برای همه پرسپولیسی ها
ALL ARoUND the WORLD

ما بردیم. تبریک

Tuesday, October 31, 2006

یک نفر دیشب مرد.....

به مادرم گفتم دیگر تمام شد. گفتمم همیشه بیش از آنکه فکرش را کنی اتفاق می افتد. باید برای روزنامه تسلیت بفرستیم.
همین. یه واژه چه بار سنگینی رو باید به دوش بکشه.
تسلیت. جبر تو گرفتن یه چیز از ما بود و اختیار ما فقط صبر در برابر جبر تو. و این به عهده ماست که صبر کنیم یا ......چه اختیار قشنگی به بندت دادی خدا!!


دوست دارم. از صبح تا شب کار کردن و درس خوندن و کتاب خوندن و راه رفتن رو . از خستگی افتادن رو دوست دارم. زندگی کردن رو دوست دارم. زندگی ، دقیقا زندگی.......


از حال من می پرسید. همین است. بدون هیچ دخل و تصرف. بدون هیچ کاستی. من ....... ولش کن. همین دیگه

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می خواهم عذابم می دهند
بعد از این با بی کسی خو می کنم
آنچه در دل داشتم رو می کنم
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
نیستم از مردم خنجر پرست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
دشنه ی نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم نکن
من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که من را یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود
قصدهایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من فرهاد مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون از حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر رفتم هر دو پایم بسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما رادید؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه گاهی بر زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفالی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
حمید رجایی



Monday, October 16, 2006

باغ فردوس، ساعت 6.30 بعد از ظهر

"همیشه به حرفام خوب گوش می ده؛ می فهمی... خوب...!
داشتم بش می گفتم کاشکی یکی زنگ بزنه و بگه بریم بیرون که نیکو زنگ زد."

بمیرم براش، زیر بارون منتظره،.... الناز ترافیکه من تا یه ساعت دیگه هم نمی رسم....نیکو خوب کاری کردی که روسری سرت کردی، آخه روسری بیشر از مغنعه بهت میاد.... من جلوی باغ فردوسم شما کجایید؟ آهاد تو خود پارک. پس الان میام.

سلام!!

وای تو که خیسه خیسی..... نه من آش نمی خورم، حلیمم نمی خورم. مسموم شده بودم تازه امروز یکم بهتر شدم.... بریم یه جای گرم من سردمه..... بریم پیتزا بخوریم مهمون نیکو....غلط کردی....وای بچه ها بریم یونسکو....بریم....نیکو برام کتاب می خری؟ آره می خرم....پس برا النازم بخر....نه من نمی خوام. این دفر خوشگله....آره خوشگله. همینو بخر.... اینجا که بستست.... منیر بریم این سفره خونه هه ... ااااا وضت خوب شده انگارا، من که پول ندارم.... منم ندارم....البته به ما که قلیون نمی دن.... اه الناز کاشکی فرانسه یکم بیشتر بلد بودیم!!!!.... من فرحزاد نمی یاما....اوووووووو حالا کی خواست از تجریش بره فرحزاد تو این سرما... پس بریم از این پیتزا یه وجبیا بخوریم.... بریم، کجاست؟.... میدون تجریش...اینجا که جا نشستن نداره.... بریم کابوکی.... می دونید بچه ها من هوس یه جای کوچیک کردم.... خوب اینو زودتر می گفتی... بریم اونور میدون من یه غذا فرشی می شناسم.... بیا پیتزا هم داره.... الناز ما می ریم بال تو غذا بگیر بیا.... خیلی نا مردین....الناز من و نیکو می ریم دستشویی.... بذار درو ببندم بعد راحت فین کن. حالا حال می ده که یکی تو این دستشویی ها باشه. آهان بله یکی بود انگار.... بچه ها آقاهه برامون سوپ آورده.... ایول حوس کرده بودم....

من از دانشگاه می گم، الناز می گه، نیکو می گه، الناز از استادای اوا می گه، نیکو از چیزایی که چند وقته رو مخش اسکی می رن می گه، نیکو می گه به خنده هام نگاه نکن، من افسردم. حرف های خنده دار. عکس های خنده دار. خنده های خنده دار. خنده خنده خنده دار. نیکو خنده کن بر زندگی زندگی عاشق خنده های توست!!

الناز دیره، 8.15 می خواستی خونه باشیا.... آره، عیب نداره.... خوب بریم دیگه.... بزار چنتا عکس ترسناک بگیریم بعد.... امشب شیر فتو(عمراً اگه بتونی بخونی) داریم دیگه.... بچه ها اگه دعا کردین امشب برا منم دعا کنیدا... باشه اگه دعا کردم برا تو هم دعا می کنم.... خوب من برم اونور اتوبوس سوار شم.... منیر تو از اینور می ری ... آره... پس من باهات میام.... خب فعلا خدافظ برنامه بعدی درکه که نیکو قلیونم بکشه، امشب که نشد.... باشه. خدافظ...... ونک!ونک! خانوم ونک؟ یه نفری؟

تمام راه خوشحالم. چون حرفامو خوب گوش می کنه. خوب!!!

راستی نیکو خوب فین کردیا!!!!!

دلم چای می خواد. برم یه چای بریزم.

راستی اگه دوس داشتم بداً عکسارم می ذارم ببینین.

همین

Saturday, October 14, 2006

بگذار سنتورها بار دیگر به ستایش انسان بنوازند

"حرف قشنگی زد رضا رشید پور: این بچه ها نیستن که نیاز به حس ترحم ما دارن بلکه ما هستیم که با این کارامون نیاز به ترحم داریم."

"و خداوند انسان را آفرید.....می گویند از روح خود در انسان دمید، ولی من باور ندارم. می گویند خداوند روزهای طولانی صرف کرد تا اشرف مخلوقات را خلق کند، ولی من قبول ندارم. می گویند همه ی فرشتگانش را مجبور کرد تا در برابر شئور همه آفاق سر به سجده بگذارند، ولی من که دروغ می پندارمش.
ولی باز هم باور ندارم که روح خداوند اینقدر پست باشد، باور ندارم که این همه زمان برای خلق چنین به اصطلاح اشرف مخلوقاتی صرف شده باشد، باور ندارم که خدا فرشتگانش را مجبور به سجده در برابر همچنین موجوداتی بکند."

Sunday, October 08, 2006

باز کن دکان را وقت عاشقی است.


زرتشت بیا که با تو امید آید،شب نیز صدای پای خورشید آید. تاریخ اگر دوباره تکرار شود، آدم به طواف تخت جمشید آید.


**مهرگان،16 مهر به نام روز مهر در تقویم اوستایی، جشنی فراموش شده، روز پیروزی کاوه و فریدون بر آژی دهاک.
فراموش نکرده بودم (دوستی فکر کرده بود فراموش کردم) ولی باید یه شمارش معکوس براش می ذاشتم. ببخشید. به همه تبریک می گم عطر و اودتون هم پیشکش(ایرانیان باستان تو این روز به هم عطر هدیه می دادن)**


**خدایا می شه خواهش کنم این رسالت رو بر گردن من بذاری که من عده ای از این جوانان به اصطلاح دانشجو رو بکشم؟ مرسی خدا!!
چرا؟ چرا نداره که. کلاس رو می گیرن رو سرشون. طلبکارم هستن،آخ که حال کردم استاد یکی از اون ضایع هاشونو ضایع کرد. خیلی باحالی استاد واحدی.**


** ماه قشنگیه خدایی. نه؟ یکم تلاش کنیم رمضونی باشیم قشنگترم می شه به خدا. دمه افطار که داشتم از دانشگاه بر می گشتم بچه های دانشگاه امام صادق داشتن تو خیابون نذری پخش می کردن. خیلی صفا کردم. به این می گن دانشگاه و دانشجو. یاد بگیرن بروبکس ما لطفا.**


روز خوشگلی بود خلاصه.



Thursday, October 05, 2006

من که به دریای زدم تا چه کنی با دل من

**خوشحال می شوم وقتی که می بینم پرواز به راحتی همان راه رفتن می شود با دو بال مومی. بال های مومی من زود خشک می شوند و من مشتاق پروازم.**

**همیشه بهم می گفت: " برقص، تانگو برقص، هیچ چیز به شیرینی تانگو نیست. دستتو می ذاری پشت کمرش و به هر طرف که می خوای می ری و می چرخی و می چرخونیش.هر موقع داشتی می خوردی زمین،با دستش که از پشت دور کمرته، نگهت می داره و نمی ذاره. پاهات انقد با پاهاش هماهنگه که احساس می کنی بدون اون قدم از قدم نمی تونی برداری. باهاش از اینور اتاق می ری به اونور بعد می چرخی و بر میگردی. برقص. تانگو برقص."

خیلی وقته که دارم باهاش تانگو می رقصم، همیشه دستش دور کمرم بوده،هر جا هم که خوردم زمین برا این بود که من دستمو از دور کمرش باز کردم.می خوام تا آخر مهمانی دنیا باهات تانگو برقصم خدا!!!**

**اتاقم تنگ شده برام انگار، پاهامو هرچه بیشتر تو بقلم جمع می کنم و سرمو می ذارم روی پام.سقف اتاقم کوتاه شده انگار.در این روز آفتابی سخت باران می آید انگار.**

Wednesday, October 04, 2006

شرمم شد از تلاش بی وقفه ی تو

صبح ساعت 6: بیدار باش، آماده باش،حرکت به سمت آموزشگاه رانندگی.
صبح ساعت 7: مقر آموزشگاه رانندگی. همه از امتحان شهر می نالن.من هنوز گیر آیین نامم.
صبح ساعت 7.30: امتحان آیین نامه.
صبح ساعت 7.45: خوب به سلامتی مردود علمی شدم. آخ که چقد مامان جز زد یه ذره اون کتابو بخون . منم که مدعی هی می گفتم بلدم بابا.
صبح ساعت 8.15: خونه،خواب.
ظهر ساعت 1.15: ساعت خواب باشه مامان جان، مگه تو امروز کلاس نداری مادر،اوووووو حالا کو تا 4 .کلید کردی بازا.
ظهر ساعت 1.30: مقر همیشگی من، جلوی کامپیوتر،مامان جان کارات تموم شده داری بازی می کنی؛نه حوصله ندارم.ااااا یعنی چی گندشو در آوردی تو هم.مامان حوصلشو ندارم.گیر نده دیگه(یکم دعوا بالا می گیره)........
بعد از ظهر ساعت 3.30: میروم به سمت کلاس زبان.زود زدم بیرون که هم برم دو تا خودکار بخرم(که شد سه تا) هم این که یکم پیاده روی که همچینی حالم بیاد جاش.(تنها کار مفید امروز همین بود.)
عصر ساعت 6.30: خونه. افطار بدون روزه (آخه من معافم!!) چه حالی میده افطار، نه؟
شب ساعت 7.30: هستیم خدمتتون. پای کامپیوتر و شر و ور نویسی(همینارو می گم)

خلاصه اینکه امروزم گذشت و کسی ما رو نکشت!!!! خیلی تنبلی کردم.انگار نه انگار من همونیم که پارسال این موقع تازه می رسیدم خونه و بعد کلی مدرسه و کلاس با ذوق و شوق و اینا میشستم پای درس.
به ساعت اتاقم نگاه می کنم. از پارسال تا حالا فقط یه بار باطریشو عوض کردم ولی اون تا حالا انقد تنبلی نکرده که من کردم.زود باش دختر. عمر ما دو روزه الباقی روز به روزه . بجمب دیگه .دیره.
اول برم سراغ کارای این اطلس کوفتی. بدم برم مبانی اقتصاد و مالیه عمومی بخونم. ایشالا که از فردا آدم شیم مث قدیم ندیما.


**ببینم این پیمان قاسم خانی غیرت نداره زنش تو همه سریالا دنبال شوهر می گرده،تازه این سروش صحت هم که پای ثابته. من جای این مردک بودم یه بادمجون میذاشتم زیر چشمه سروش.**----> البته من ارادت خاصی به این بزرگوار دارم.

خوش گذشت. بریم دیگه دیر شد..

Sunday, October 01, 2006

استاد خسته نباشید


آخ که برا آدم اعصاب نمی ذارن. اصلا هی پاتیناژ میرن رو مخ آدم.انگار همشون علامه ان.بعد می گن "آخ که این دانشگاهای ایران هیچی یاد آدم نمی دن، پاشیم بریم خارج !" آخه شما مگه اصن می ذارین استاد حرف بزنه سر کلاس که چیزیم یاد بگیرین؟ از اول تا آخر کلاس که دارن فضل و دانش رو به رخ استاد می کشن و این و اون و مسخره می کنن و بلوتوس بازیشونم که به راهه. از اون ورم که نیم ساعت مونده به ته کلاس "استاد خسته نباشین" . بابا پول یا مفت داشتین میومدین می دادین به من با انوشه می رفتم فضا طفلی تو سرزمین قربت تنها نباشه. هم سن و سالای من دلشون برا هیچی نمی سوزه حتی پول و وقت خودشون.راست می گفت دوستی که بی ارزش ترین چیز تو این مملکت دوس داشتنی(من خیلی دوسش دارم واقعا) وقته،برا همین هیچ وقت ساعت به دستش نمی بست.
خلاصه این که استاد خسته نباشید ولی من تا آخر کلاس هستم.بزارین اون یه لقمه نون راحت از گلوتون بره پایین.لا الله الی الله.
ببین کاراشونو!!!

Friday, September 29, 2006

سلام سیاره نفرین شده

تا حالا فکر کردی که ما پست تر از خودمون هیچی نداریم و هر موقع با خدامون صحبت می کنیم چیزی جز نجات و بخشش ازش نمی خوایم. آخه چرا انقد بدبختیم که باید آویزون منجی بشیم تا بیاد و مارو نجات بده. پس این مدعیه شئور همه آفاق و اشرف همه مخلوقات اینجا چه کارس؟ کشکه؟ لعنتی ...... لعنت به این قداست لعنتی....
ولم کن بذار حرفمو بزنم.بزار بگم که ما هیچی نیستیم.هیچیه هیچی. اگه جلوت از صبح تا شب دولا راست می شیم از ترسمون. هممون شدیم یه مشت بنده ی ظاهر بینت.خدایا بنده ات خاک پا خورده است/ بگرد و ببین در کجا مرده است..

Sunday, September 24, 2006

من دانشجو شدم!!!

عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم سوی کبود... می روم سوی کبود تر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
" این صدف تهیست؟
آن صدف پر است!"
یک پرنده هراسناک
می زند به سقف غار پر
" این پرنده غریب
دارد از دفینه های باستان خبر!"
باز....
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
" پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن استوان درخت کیمیاست؟"
باز می روم
باز تیرگیست، تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
می رمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا، گریزناک
در خلود غلظت فضای غارف چشم من
باز جوی جلوه های پاک:
" های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که از شهر ما ربوده ای
هفت دختر قشنگ!
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش ـ هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم!
های ! اژدها !
بازگو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا؟"
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج راز
باز... روشنی؟ چه روشنی است؟ آه...
انتهای نقب... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا!
باز مرغ طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
" بازیار " های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشاکش درو

باز سرزمین پادشاه شهر روز
من ـ شکسته در کفم چراغ شک

می روم در آرزوی کیمیا هنوز!!

منوچهر آتشی" در انتهای دهلیز"
روحش شاد!!

من امروز دانشجو شدم.اینجا با مدرسه فرق داره. اینجا نمی شه به همه اعتماد کرد(شایدم من بدبینم.). اینجا فعلا قشنگه!! اینجا همه چیز خوبه. من اینجا دنبال آرزوهای کودکیم اومدم.امیدوارم چار سال دیگه بیام و بگم من به هدفم رسیدم( هدف از آرزو قشنگتره) چار سال دیگه بیام و بگم من وکیل شدم.

آمین

Sunday, September 17, 2006

تا ایستگاه چقدر مانده؟

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

حسین پناهی

کاشکی تا هر ایستگاه فقط سه ربع مونده بود.ولی شاید اینطور هیچ وقت دلم برای جاده تنگ نمی شد، هیچ وقت برایش گریه نمی کردم و هیچ وقت مشتاق رسیدن نبودم. چیزی که براش وقت نذارم کلی برام بی ارزشه!!!


Thursday, September 14, 2006

با یک سبد سیب آمده ام.



سلام خداحافظ، چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضلفه کنید.
آغاز سلامی بیش نیست.مهمتر از آغاز پیوسته رفتن باقی مسیر است،اگر همه چیز در آغاز بود من هزاران بار تمام کرده بودم.
پس دل بده تاپته ی دلم رو واست رو کنم.
برای آغاز فقط همین.