Thursday, October 04, 2007

عدم
نيستي
نابودي
قلمم به نوشتن نمي رود

Monday, August 20, 2007

آفتابگردون


مثل آفتابگردان
...
....
.....
تا خورشيد بود، خيره به خورشيد نگاه مي كرد
مبهوت خورشيد بود
سرشو مغرور گرفته بود بالا و نگاش مي كرد
...
وقتي هم خورشيد غروب كرد
مات و سرسپرده
چشماشو سوزن زد به زمين
در فكر خورشيد بود
در فكر فردا
در فكر روز بي غروب
چي مي شد اگه هيچ وقت خورشيدش غروب نمي كرد
...
....
.....
حالا منتظر طلوعش بود
دوباره خورشيدشو مي ديد
به همين اميد زنده بود
نه دست باغبون و آب


Saturday, August 04, 2007

تجربه ناب و نو

تو زندگی چیزایی هست که تا تجربه نکنی نمی فهمیش
چیزایی هست که عرضه ی ریسک کردن می خواد
لذت هایی هست که برای رسیدن بهش باید پاتو بذاری اونور خط
و لحظه هایی هست که دلت هزار بار اون لذت ها رو می خواد


ثبت شده برای 13 امرداد 1386
شنبه
حوالی ساعت 7.30
!!!!

Wednesday, July 11, 2007

شاید که آفتاب

باید امید داشت
تا تک درختی در کویر هست
تا جوانه ای بر شاخه درخت هست
تا آفتاب هست
تا ماه هست
....
شاید که کویر باغ شد
و
جوانه شکوفه داد
شاید که آفتاب
شاید که ماه
.....
باید امید داشت
خسرو سینایی



خیلی روزا نفساش ته می کشید.
قفسه سینه ش تکونی نمی خورد.
ولی یه چیزی بود که همیشه زنده نگهش می داشت
یه چیزی که قفسه سینشو تکون می داد
اینکه بالاخره یه روزی می رسه که آفتاب اون رنگی که اون می خواد می درخشه
هر روز رو فردا می کرد به امید دیدن آفتاب اون رنگی

Tuesday, July 10, 2007

1111

هر چی که بگی میگم چشم
دوستت دارم

Monday, June 25, 2007

.... خدا هم

خدا دلش یک تانگو می خواد
عاشقونه
بارون و باد این رو می گن
خدا هم گه گاه دلش تنگ می شه
مجذوب می شه
نمی شه؟
کسی لیاقتش رو نداره؟
دوست داشتن که لیاقت حالیش نی
با یک نگاه گرفتارت می کنه
کسی که انقدر خوب بلده تانگو برقصه
چطور عاشق نشه؟


خدا هم عاشق می شه


می خوام برقصم اما .....
کاش دستامو بگیری و دوباره بچرخونیم

Saturday, June 16, 2007

نکنه یه وقت خورشید خاموش شه

مثل خورشید ندیدم
براش فرقی نمی کنه
که هستیم یا نه
خوبیم یا بد
به هر حال می تابه
اسطوره ای که فقط کار خودشو انجام می ده
مغرور
صبور
ساکت
بی ادعا

و من از ترس یک روز نبودن خورشید
روزهای زیادی را در سایه گذرانده ام

Wednesday, May 23, 2007

نقطه سر خط

دستاشو گذاشته بود روی گوشش و با صدای بلند حرف می زد. هر چقدر که صداشو می برد بالاتر، دستاشو بیشتر روی گوشاش فشار می داد. حرفاشو تکرار می کرد. مدام. ولی هیچی نمی شنید..........


دستاشو از روی گوشاش برداشت و از حرف زدن دست کشید. حالا فقط می شنید و هیچ حرفی نمی زد. همه داشتن حفاشو تکرار می کردن. همه شیفته ی حرفاش شده بودن و از بر کرده بودنش. همه کلمه به کلمه، مو به مو حرفاشو تکرار می کردن، حتی بهش عمل می کردن!
ولی اون هیچ وقت به حرفا عمل نکرد، چون وقتی که ناطق اون حرفا داشت حرف می زد، اون دستاشو هر چه محکمتر رو گوشاش فشار می داد تا هیچی نشنوه.
اون به هیچ کس اعتماد نداشت
حتی به حرفاش
حتی به خودش

Tuesday, May 01, 2007

خدا جون بندتو دریاب

خدا به راحتی می تونه گند بزنه تو کارایی که می کنی!

بعدم بخاطر این کارش، حتی یه معذرت خواهی ساده هم ازت نمی کنه.

تو هم از شدت بی لیاقتی، هیچ کاری نکنی، فقط بگی: خوب خواست خدا این بود. هر چی خودش صلاح می دونه!

و هیچ غلطی در برابر جبرش نکنی، و اون هر بلایی که می خواد سر ت بیاره.

آره، می دونم، خدا بد بندشو نمی خواد، ولی نمی دونم چرا لعنتی گریه های منو نمی بینه !؟!

Tuesday, April 17, 2007

آرزوها

برگرفته از طلوعی تا فردا


وقتی بچه بودم بهم می گفتن اگه بخوای سه تا آرزو بکنی، چه آرزویی می کنی؟ و من همیشه می گفتم یکی کافیه، و اون اینه که:

  1. 1. آرزو می کنم همه ی آرزو هام برآورده شه.

حالا آرزوهام جزئی تر شدن، با موضوع مشخص

  1. 2. سلامتی روح و جسم و عقل برای همه و من
  2. 3. وکالت. یک وکیل خوب با تخصص تجارت
  3. 4. رقصیدن زیر بارون تند به مدت 27 دقیقه
  4. 5. تغییر در وضعیت آموزشی، جلوگیری از همه ظلمی که در همه دوران ها به بچه ها شد!
رقص واژه ها
همین

Saturday, April 14, 2007

این بود زندگی؟

دیروز نبودم ز عدم من به وجود

امروز جدا از تو ام ای جان سرود

تأخیر مکن وعده ی دیدار مرا

فردا همه خاکیم، ملاقات چه سود؟


این روزا بار هستی بدجور رو دوشم سنگینی می کنه. دوست دارم بذارمش زمین و خستگی در کنم. به حرمت چند نفره که زمین نمی ذارمش. به حرمت همونا که می گن مواظب خودت باش. به حرمت اینکه من فقط مال خودم نیستم. به حرمت تولد. به حرمت روز آسمان. به حرمت خورداد!!


Wednesday, April 04, 2007

من به همه از تو گفتم، ولی هیچ وقت از تو به تو نگفتم



چند روز مرخصی می خوام. چند روز تعطیلی. کاملاً خود مرگ. می خوام بیام پیشت. می خوام بشینیم با هم حرف بزنیم. قهوه بنوشیم با ودکا. و تو هم که دوس نداری، همش بگی من چای تلخ می خوام. و من هی اصرار کنم که یه بار تجربه اش کن، شاید خوشت بیاد. و تو بگی نه نه نه، من مث تو تن به هر چیزی نمی دم! و من با صدای بلند بهت بخندم. و بهت بگم تو که تن نداری. و تو بگی منظورم روح بود. و من بازم تو رو تو خودم حس کنم. و یادم بیاد که چقدر از هم دوریم، خیلی دور. و تو بگی که چقدر دلت از من گرفته
. و بگی که چقدر خسته ای، مث من. و بگی که با این همه خستگی هیچ وقت نا امید نمی شی و همیشه امید داری. و من هزار بار به خودم نفرین کنم که چرا نا امید می شم. تو که هستی.- ( خدایا من از تو غنی ترم، چون من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری!) - گریه م بگیره و خودم و بسپارم بهت. و با یه عالمه موجود ریز دوس داشتنی رو صورتم باهات تانگو برقصم. و بعد شروع کنیم به حرف زدن. و من بهت بگم، بگم که چی شد. از خودم بگم، از دلم .... و تو بگی خودم می دونم، دیدم، خبر دارم. و من بگم نه نه نه، تو فقط دیدی ولی من حسش کردم. و بهت بگم چیزایی هس که تو فقط می بینی، و چیزایی که من نمی بینم. و چیزایی هس که من حس می کنم و تو هیچ وقت حس نمی کنی. باید بهت بگم که یه روزی چراغ قرمز بی کسی سبز می شه. بهت بگم تنها نیستی، منو داری. بهت بگم که امیدت رو کم نکن. بهت بگم که می دونم داری نقش بازی می کنی. بگم که می دونم داری دروغ می گی. تو هم پشتت رو بکنی به من و از شدت تکون خوردن شونه هات بلرزم. و هی با خودم کلنجار برم که بیام تو بقلم بگیرمت یا نه. بعد یادم بیاد که تو خدایی، تو بزرگی، تویی که مایه آرامش منی، نه من مایه آرامش تو. یادم بیاد که خیلی کوچیکم. خیلی کوچیک. و تو بهم بگی که مگه کوچیکا نمی تونن کاری بکنن؟ و من با اینکه مطمئن نیستم، فقط محض دلخوشی تو و گول زدن خودم بگم که آره! و تو ذوق کنی و اشکاتو پاک کنی و روبه روم بشینی باز. و با خوشحالی بگی پس کمکم می کنی؟ منم باز بگم آره. بعد یادم میاد که من اومده بودم که من باهات حرف بزنم ولی تو....
ولی باید بهت بگم که همه چی خوبه، رو به راهه. باید همه شو برات تعریف کنم. بهت بگم که خوبه یکی هس. خوبه که خیلیا هستن. هستن تا وقتی تو سرت شلوغ بود من تنها نباشم. خوبه که کسایی هستن غیر تو که لیاقت دوست داشتن داشته باشن...

می شه زیر برگه مرخصی مو امضا کنی؟

Wednesday, March 28, 2007

نقل قول....

ای که در کوچه های تنگ این شهر و دیار
در پی یافتن پر پروازی
بر حذر باش که مرغان خدا
دیر زمانی است که ازین
کوچه گذر کردند
مردمان، بی فکر پروازی دگر
آخرین پر را قلم کردند

م.ر.د



Tuesday, March 20, 2007

این چنین به استقبال بهار می روم

حاجی فیروزه،
سالی یه روزه،
همه می‌‌دونن،
منم می‌‌دونم،
عید نوروزه

ارباب خودم سلام علیکم،
ارباب خودم سر تو بالا کن،
ارباب خودم منو نیگا کن،
ارباب خودم لطفی به ما کن.
ارباب خودم بزبز قندی،
ارباب خودم چرا نمی‌خندی؟

بشکن بشکنه بشکن،
من نمی‌شکنم بشکن،
اینجا بشکنم یار گله داره،
اونجا بشکنم یار گله داره
این سیاه بیچاره چقد حوصله داره






Friday, March 16, 2007

صدات میاد، اما خودت کجایی؟

قسم به پروردگار، قسم به سروش دادار، قسم به آنکه تنها مأمن هستی است...
قسم که تو تنهایی و تنها در تنهایی به این واقعیت دست می یابی، و آنکه تو خدایش می پنداری، آنی تو را تنها می گذارد تا تو خود خدای خود باشی
قسم که هیچ چیز جز خود روح خردادی اش حقیقی نیست. گاه می تواند باشد و گاه می تواند به نیستی برود
قسم که هیچ چیز و هیچ کس از جنس او نیست، از جنس ما نیست. ما تنهاییم و در این تنهایی پی به خاص بودن خود می بریم، چرا که کسی نیست تا به آن مثل باشیم
قسم که ما در جمع با تعدد خدایان رو به رو ایم....
قسم که حقیقت ما خیالی بیش نیست و ما تنها نویسندگان قصه ای تخیلی هستیم
قسم که دنیای ما را چیزی جز رویای ما نمی سازد، و ما بنده ی رویا ایم
باور کن




تو هم برو. بازم من پیروز شدم. تو رفتی و من موندم. همه اذیتا رو تو کردی ولی من بردم. تو خستم کردی ولی آخر من از پا درت آوردم. هیچی نبودی، هیچی نیستی. می بخشمت. با خیال راحت برو. نه، بی انصافی نمی کنم، خوبی هم داشتی، ولی بدی هات بیشتر....

کاشکی 86 بهتر از تو باشه. کاشکی من بهتر باشم.

دلا خون شو خون ببار

با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


Sunday, March 11, 2007

برای دلتنگیات بمیرم الهی

می خوام بنویسم.
ولی نوشتنم نمیاد.
لعنت
لعنت
لعنت
خوب باش دختره ی لعنتی

" و یک بار می خواستم به صورتی که هرگز نرقصیده بودم، برقصم:
در سراسر آسمان ها می خواستم برقصم...
فقط با رقص بلدم تمثیل عالی ترین همه چیز ها را تعریف کنم. "

همین
آزاده خانوم و نویسنده اش
رضا براهنی

Wednesday, March 07, 2007

او خسته است

پس از مرگم
برفراز قبر من
دسته هاي گل بکاريد
مردمان را بانگ برداريد
که در اينجا
کودکي با تمام کودکي هايش
گم شده در آرزوهايش
آرميده
خفته شايد

م.ر.د

Tuesday, March 06, 2007

just feel better

She said I feel stranded
And I can't tell anymore
If we coming or I'm going
It's not how I planed it
I've got the key to the door
But it just won't open

And I know, I know, I know
Part of me says let it go
That life happens for a reason
I don't, I don't, I don't
It goes I never went before
But this time, this time

I'm gonna try anything that just feel better
Tell me what to do
You know I can't see through the haze around me
And I do anything that just feel better

And I can't find my way
Girl I need a change
And I do anything that just feel better
Any little thing that just feel better

She said I need you to hold me
I'm a little far from the shore
And I'm afraid of sinking
You're the only one knows me
And who doesn't ignore
That my soul is weeping

I know, I know, I know
[ these lyrics found on http://www.completealbumlyrics.com ]
Part of me says let it go
Everything must have it seasons
Round and round it goes
And every day's a one before
But this time, this time

I'm gonna try anything that just feels better
Tell me what to do
You know I can't see through the haze around me
And I do anything that just feel better

And I can't find my way
God I need a change
And I do anything that just feel better
Any little thing that just feel better


Long to hold you in my arms
To all things I ought to leave behind, yeah
It's really getting nowhere
I think I need a little help this time!

Yeah

I'm gonna try anything that just feel better
Tell me what to do
You know I can't see through the haze around me
And I do anything that just feel better

And I can't find my way
Girl I need a change
And I do anything that just feel better
Any little thing that just feel better

Sunday, March 04, 2007

deathly hallows


مرگ یعنی پیروزی در برابر زندگی

به همین سادگی.
باور کن

Tuesday, February 27, 2007

!لطفاً مرا با نام خودم صدا کنید

می گه: ببخشید استاد، ولی شما تو این جمع دانشجو می بینین؟
راست می گه. من که نمی دیدم. مشکل از چشمام نبود، واقعاً همچین چیزی وجود خارجی نداشت.
استاد اصن به حرف های ما گوش نمی کنه ولی می گه که داره جواب مارو می ده. استاد ما رو مرتد اعلام می کنه، استاد ترور می شه. استاد لیسانس فلسفه داره ولی مدام سفسطه می کنه.

همین

Saturday, February 24, 2007

من می ترسم، پس هستم

این روزا همه می گن،
- بزرگ شدی منیره، قیافت، رفتارت،...
از چیزی که می ترسیدم سرم اومد. من بزرگ شدم. می رم جلوی آینه، دست می کشم روی صورتم، عوض شده؛ روی موهام، بلند شده؛ قدم، بلندتر شده؛ به چشمام خیره می شم. خیسن. من بزرگ شدم. بغض گلومو فشار می ده. می شینم. همون جلو آینه. چرا نگاه نکردم؟ چرا یک عمر از آینه فرار کردم و ازش تنفر داشتم. شاید اگر اینقد بی تفاوت از کنارش نمی گذشتم بزرگ شدن تدریجیمو می دیدم، که حالا اینطوری یدفه شوکه نشم. بغضم می ترکه. می زنم زیر گریه. مث همیشه بی صدا. بر عکس خنده هام، همیشه با صدا. ح.پ می ذارم. می گه: "من می خوام برگردم به کودکی ... نه نمی شه..."
بزرگ شدم. ریسک نمی کنم. مث آدم بزرگا می ترسم. حرفمو نمی زنم. دروغ می گم. دل نمی بندم. من زیادی بزرگ شدم. بهم می گه زیادی فکر می کنی. می گم باید یکیو بکشم. می گه زیادی فکر می کنی. می گم تا نکشم آروم نمی شم. می گه زیادی فکر می کنی. می گم دلم گور می خواد، می فهمی؟ میگه خفه شو، زیادی فکر می کنی. می گم اصن می دونی چمه؟ می گه زیادی فکر می کنی. می گم لعنتی من اصن فکر نمی کنم. مگه تو می ذاری؟ مگه گذاشتی جز تو به کسه دیگه ای فکر کنم. اسطوره پرستم بار آوردی. حالا همش دارم دنبال اسطوره ها می گردم. نیست. جرأت ندارم دل ببندم. می گه همین دیگه، زیادی فکر می کنی. زیادی به من فکر می کنی. می گم تو اینطوریم کردی. می گه خودت خواستی. می گم خوب یه کاری بکن. می گه دست من نیست. می گم خوب بگو من چه کار کنم. می گه من نمی دونم. می گم تو چی می دونی. می گه زیادی فکر می کنی....
بزرگ شدم و تنهام. همه بزرگ شدن. همه وقتی بزرگ می شن تنها می شن. هرچی بزرگ تر، تنها تر. از جلو آینه بلند می شم. توی اتاق می چرخم. اتاقم زیادی بزرگه، یه موقعی برام کوچیک بود. حالا گوری مرا بس است....



به تو:
آره. می ترسم. من ترسو ام. ولی به بود و نبود قسم یه خود فریبی بود!

Wednesday, February 14, 2007

اللهم انی اسئلک من جمالک باجمله و کل جمالک جمیل

و امروز دارم برایت سخن
سخن ها از آن روزگار کهن
زمانیکه او گفت و ما گل شدیم
پس از آن به فرمان عادل شدیم
گلش را سرشت و سرشت و سرشت
و انسان پدید آمد از خاک زشت
به دل ها دو خط یادگاری نوشت
و آدم فرود آمد اندر بهشت
به دل عشق و مردی امانت گذاشت
سر سوزنی هم خیانت گذاشت
بر اطرافیان کرد فرمان سجود
بر آن بهترین شاهکار وجود
همه سجده کردند بی اختیار
ولی یک نفر بود در آن دیار
که محتاج بود و پر از درد بود
بهار دلش ز آدمی زرد بود
و او کرد ضجه که ای بهترین
که را خلق کردی در این سرزمین
بشر آن گل بی خزان تو نیست
تو می دانی او همزبان تو نیست
خدا گفت او محرم راز ماست
بشر بهترین پرده ساز ماست
تو از آتشی او از خاک و گل است
تو از عقل گویی و او از دل است
بر او سجده کن تا زمان دیر نیست
کسی جز خودم از تو دلگیر نیست
تو خوب منی توبه کن بازگرد
که بخشیم ما هرکه شد روی زرد
ولی حرف شیطان یکی بود و بس
و دشت دلش پر شد از خار و خس
از آن خار و خس کینه آمد پدید
خدا هم در آن ساز و کاری ندید
و ابلیس را از خودش دور کرد
دو چشم یقین را بر او کور کرد
ز حق فرصتی خواست ابلیس زشت
که نفرین کند بر بشر در بهشت
و نفرین شیطان به انسان گرفت
پس از آن ز ابلیس فرمان گرفت
به فرمان او خورد آن ناصواب
زمین شد بر او جایگاه عذاب
زمین نیست از جنس و خورشید و ماه
زمین بغض سردی است از جنس آه
همان آه سردی که ابلیس کرد
زمین را ز اشک خودش خیس کرد
و دریا پدید آمد از اشک او
زمین نیست چیزی به جز رشک او
ز داغ دلش آه گرمی کشید
کویر و بیابان از آن شد پدید
از اول در این دیر ما نور بود
سیاهی و شب از جهان دور بود
سیاهی و زشتی ز ما شد درست
زمین از جنایات ما گشت سست
ز سستی به دور خود و تیر گشت
شب آمد و روز از جهان سیر گشت
و من دارم از تو شکایت خدا
که شیطان براندی و او شد جدا
غم و درد دل با من آغاز کرد
جهان را به آهش پر آواز کرد
مگر خود نگفتی به انسان رذل
که ما اهل وصلیم نی اهل فصل
خدا بنده ای راندی اقرار کن
مگو خاک پاک است انکار کن
خدا بنده ات خاک پا خورده است
بگرد و ببین که کجا مرده است
خدا درد دادی و درمان بده
به گرداب دنیا تو پایان بده
خدا روح تو غرق شد در گناه
به نامت پنا ه و پناه و پناه
خدا ظلم شیطان به انسان گرفت
که ابلیس انسانیت جان گرفت
خدا هم ز ما سخت دلگیر شد
از این حرف ها او ز ما سیر شد
سخن کم کنم بهترین پاک ما
بهشتت بکن بعد از این خاک ما


سید محمد کارگر

خیلی این شعرو دوس دارم. نمی خواستم بذارمش اینجا، دوستی (آجی) تحریکم کرد!
به بیت آخر که رذالت انسان رو به رخ می کشه خیلی توجه کنین!!
همین

ای یار، ای یگانه ترین یار، چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی

یکی یه جعبه گنده دستشه ( طرف دیر کرده، فک کنم یه جا دیگه سرش گرمه)
یکی می گه خیلی منتظر بودم این روز برسه و بهت بگم که چقدر دوستت دارم ( تا حالا نتونسته بگه، آخی)
یکی در به در دنبال 30 تا شاخه گل می گرده، آخه طرف 30 سالشه! ( با پیرمرد دوست شده)
یکی دوستشو آورده شهر کتاب، براش کتاب بخره، به انتخاب خودش ( چه فرهنگی)
یکی فقط یه کارت دستشه ( گداصفت)
یکی حقوق این ماهشو زودتر می گیره ( همشو؟ دوست دختر جدید نمی خوای؟)
یکی دیگه دعوا داره می کنه ( قضیه لو رفته، دافی رو با یکی دیگه دیده)
دچار تهوع شدید شدم، منم که معدم خراب!( بهار می گه منیره جون، گربه دستش به گوشت نمی رسه؛ می گه پیف پیف بو می ده) حالا چه برسه چه نرسه، فعلاً که پیف پیف بو می ده. یا 5 تن! این از همه تهوع تر بود. لباس عروسم انتخاب کردن!! خدایااااااااا
ـ خستگی کار و کلاس حسابی درومد. خوب خندیدیما!
ـ خف بزن گربه

Saturday, February 10, 2007

اندکی گناه
اندکی رقص و باد
و لحظه لحظه اندیشه تو

!!اعتراف می کنم که ما زنده ایم اما زندگی نمی کنیم

فقط می خوام راه برم. همینطور راه برم و راه هیچ وقت تموم نشه. راه برم و بغضم بترکه. به آدما نگا کنم و چشم بندازم تو چشماشون که سیب زمینی بودن از چشماشون زده بیرون و تنها دغدغه شون اینه که زاویه موهاشون 80 درجه باشه یا 78 درجه، یا اینکه خط دور چشمشونو چقدر کلفت تر کنن تا چشمشون بشه قد چشم گاو. منم هی بغض کنم و بگم در بهار آزادی ( چه بهاری، چه آزادی ای!) جای شهدا اصن خالی نی! بگم که گذشت اون زمونه، این ملت دیگه اون ملت نیستن. بگم که من و هم نسلام یه جو غیرت نداریم و تمام آرمانا و هدافاتونو لجن مال کردیم. مث همیشه بگم که خوبی و بدی شو کار ندارم، و فقط و فقط می خوام بگم که دمتون گرم که دست رو زانو خودتون گذاشتین و یا علی گفتین و بلند شدین. دمتون گرم که آرزوهاتونو حسرت نکردین و بلند فریادشون زدین.
این ملت دیگه اون ملت نیست...

" گل زرد و گل زرد و گل زرد. بیا با هم بنالیم از سر درد. "

Wednesday, February 07, 2007

!! نا پیوسته !!

چه فرقی می کنه که صورتی بپوشم یا طوسی؟ دیگه چه فرقی می کنه که موهام بنفش باشه یا سیاه یا اصن تمام سفیدی هاش بزنه بیرون؟ چه فرقی می کنه که زیر بارون پیاده برم یا با ماشین؟ چه فرقی می کنه چیزوپوئمای رپ رو گوش کنم یا ح.پ؟ چه فرقی می کنه کتاب بخونم یا نه؟ چه فرقی می کنه که پازلم نصفه کاره مونده یا نه؟ چه فرقی می کنه از عقایدم دفاع کنم یا زیر پا بذارمشون؟ چه فرقی می کنه رو آینه بنویسم یا بذارم همونجور که سوسن جون تمیز کرده بمونه؟ چه فرقی می کنه که ....
خیلی فرق می کنه که من خودم باشم یا نه، خیلی فرق می کنه که سیب زمینی نباشم. بارها و بارها تا اوج لجبازی رفتم و لطمشو خوردم. ولی باز دست بر نمی دارم. انگار من همینی که هستم، هستم.



می گه که بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
وقتی می خونم تا تهمو می سوزونه. می دونم چی می گه...


هیچی نیستی، جز یه بدبخت بیچاره که فقط زر می زنی. فقط و فقط باد هوا. یه طبل تو خالی. گند زدی به همه چی. گه زدی به خلقت. صبح تا شب زر می زنی، هی کله پوک چقدر به حرفایی که می زنی عمل می کنی؟ تو که زر می زنی آویزون منجی نیستی چرا دست رو دست گذاشتی و هیچ کاری نمی کنی؟ چرا صبح تا شب ملت رو کردی مضحکه خودت؟ هیچی نیستی منیره لعنتی. هیچی. همه اینا هم با تو بودم.



من دنبال آلیس می گردم. شما ندیدینش؟ آخه خیلی وقته دنبال یه پایه برا دیوونه بازی می گردم. ولی نیس. هیچ کس پایه نیس. اه اه.


آزاده خانوم می گه " و خدا جهان را به صورت رمان آفرید."


سنتوری داره سازشو کوک می کنه. خانومی از شرق دور با چشمای بادومی غریبش بهش نگاه می کنه. انگار فقر فقط مال سرزمین منه. اگه اینطوره از عدالت خدا به دوره...
اصن خدا عادله؟


Sunday, February 04, 2007

بشنو از نی

دویدن را بیاموز....
چون هر آنچه که خواهی دور است ، و هر چه قدر زود باشی دیر!
تجربه کهنه مرا باور کنید!
همین

Friday, February 02, 2007

برای سروشم، خردادم، خدایم....

تو کجایی؟ تو زمین یا تو آسمون؟ کجای زمینی؟ یا کجای آسمون؟ شاید توی دستای من باشی. شاید همیشه کنارم راه میای. شایدم فقط تو ذهنمی. شاید فقط یه حسی. یه توهم. یه خیال. یه دروغ. شاید ساخته و پرداخته خودمی. شاید تو شخصیت داستانی باشی که من نوشتم. شاید ساختمت برای پناه. برا فرار. شاید برا اینکه همه چیزو بندازم گردن تو. شاید برا اینکه هرجا کم آوردم باهات دردودل کنم. شاید برا اینکه بهم حق بدی. شاید برا اینکه هر جا کسی نبود بگم تو هستی. شاید برا فرار از تنهایی، بی کسی، بی همنشینی. شاید یه حسرتی. یه کمبود. شاید هیچی باشی. شاید هیچکی باشی. شاید فقط یه قصه بودی و نسل به نسل تکرار شدی. ولی هستی. برا من همین کافیه که هستی. " کفر نمی گم، سؤال دارم یه تریلی محال دارم، تازه داره حالیم می شه چکارم. می چرخم و می چرخونم، سیارم..."


وقتی خدا نیست همه چیز مجازه (ضمه به میم)، انگار تو نیستی. چون همه چیز مجازه. شایدم بر عکس. وقتی خدا هست همه چیز مجازه. بودن یا نبودنت فرقی نمی کنه انگار. به هر حال همه چیز مجازه. حماقت مجازه. عشق مجازه. مرگ مجازه. قتل مجازه. قصه، بوسه، خواب، دروغ، تنهایی، موسیقی، رقص، بازی، گریه، حرف، خیانت، خوندن، نوشتن، آموختن، رفتن، ... همه مجازه.
من مجازم هر کاری بخوام بکنم. مجازم که برده یا بنده احساسم باشم یا منطقم یا وجدانم یا همزادم (!) . من مجازم با تو دوست باشم یا نه. مجازم این دوستی رو با محدودیت هاش و تمام خط قرمز هاش قبول کنم یا نه. من مجازم.
حالا تو هستی یا نه؟


خیلی وقته رو در رو، چشم در چشم با هم حرف نزدیم. خیلی وقته با هم چیزی ننوشیدیم. خیلی وقته که با هم دعوا نکردیم. سر گندایی که زدی. سر کلاهی که سر خودت و به اصطلاح بنده هات گذاشتی. صندلی رو برات خالی می ذارم. منتظرتم. هر وقت، وقت کردی بیا با هم حرف بزنیم. در نمی خواد بزنی چون همیشه به گاه میای!


سروش=> کار کردن به ندای وجدان، پیام آور راستی و دین
(به زبان پهلوی)
خرداد=> رسایی و خود شناسی (به زبان پهلوی)
من خدامو به این اسم صدا می کنم!
همین



Vertigo

Unos dos tres catorce!

Lights go down, it’s dark
The jungle is your head
Can’t rule your heart
A feeling is so much stronger than
A thought
Your eyes are wide
And though your soul
It can’t be bought
Your mind can wander

Hello hello
I’m at a place called Vertigo
It’s everything I wish I didn’t know
Except you give me something I can feel, feel

The night is full of holes
As bullets rip the sky
Of ink with gold
They twinkle as the
Boys play rock and roll
They know they can’t dance
At least they know….

I can’t stand the beats
I’m asking for the cheque
The girl with crimson nails
Has Jesus round her neck
Swinging to the music
Swinging to the music
Oh oh oh oh

Hello hello
I’m at a place called Vertigo
It’s everything I wish I didn’t know
But you give me something I can feel, feel





Check mated
Oh yeah
Hours of fun…

All of this, all of this can be yours
All of this, all of this can be yours

All of this, all of this can be yours
Just give me what I want and no-one gets hurt….

Hello hello
we’re at a place called Vertigo
Lights go down and all I know
is that you give me something

I can feel your love teaching me how
your love is teaching me how, how to kneel…

Yeah yeah yeah yeah

u2 again!


Saturday, January 27, 2007

Ask to be heard maximum volume


Play
فکر می کنه که این کلاسور اضافی چیه تو دستاش که نمی ذاره دستشو بذاره تو جیبش (صدای زنگ دره، تو داری در می زنی. مث یک رویای خوش باز به من سر می زنی ) به این فکر می کنه که اصن بلد فکر کنه واقعاً یا نه. نه اون بلد نیست از معلومات به مجهولات برسه. اون فقط مجهوله(فدای سرت اگه من خیلی تنهام.فدای سرت اگه گریونه چشمام، فدای سرت اگه دلمو شکستی، می گن عاشق یکی دیگه هستی ) می گق که برم و بنویسم که چقدر تنهایی من خوبه. بگه که یادش نره که هیچی جز تنهایی رفتن و آهنگ گوش کردن اونم با صدا بلند خوبش نمی کنه(میرم، میرم، میرم، حالا می بینی،یه روز می ذارمت میرم. می گی نه حالا نگاه کن ) چیزایی رو که می خواد بنویسه تو گوشیش "ذخیره" می کنه(می گم به جون تو،میرم قربون تو، می گی جون خودت، ببر زبونتو ) می خواد مجله بخره. روزنامه هارو نگاه کنه (
pause) اینم سهیه امروز صدقه ( اسم تو رو نوشتم روی بخار شیشه، نوشتم این زمستون بی تو بهار نمی شه) بخار خوشکشویی می زنه تو صورتش. باحاله! (ما همونیم که می تونیم کف اقیانوسو با رنگین کمون کاشی کنیم. مارو دست کم نگیر ) لبخند می زنه. به بعضیا هم اخم می کنه (شاید اومده که باورم کنه، بگه موندگاره راحتم کنه)هه اینو نگا کن. چه خوشتیپه. تیپش چریکیه. یاد یکی می افته یهو (بیا کنارم سرو ناز بی تو، بیا کنارم زیر طاق مهتاب ) با اینکه دلش بیشتر از همیشه برا سوسن جون تنگ شده، ولی نمی خواد هیچ وقت برسه خونه. هر موقع دلش می گیره اینطور می شه (رفیق من سنگ صبور غم هام، بیا به پیشم که خیلی تنهام ) یاد امتحان جامعه می افته که می افته! از 16 ای که از اقتصاد گرفته راضیه. اون همیشه راضیه و همیشه یاغیه! ( تو منو دوستم داری می دونم، تو شیشه خورده ام داری می دونم. برو دودره دودرم کردی. برو زدی در به درم کردی) جلو هیئت چراغای رنگی روشن کردن. سبز. زرد. قرمز. نارنجی!! اون همیشه همیشه همیشه از این عزاداریا بدش میومد و همیشه همیشه همیشه به بی دینی محکوم شده بود(آمارتو دارم می دونی، نمی تونی درری به این آسونی، هر جا بری دنبالت میام، نمی ذارم تنها بمونی) فقط یه موجود شفاف بلوری میاد پایین. اونم به زور ( so many things I dont know, so many ways i dont go ) همه حراجه، چرا انقد لباس دوس داره آخه؟ ( I can feel your love teaching me how
your love is teaching me how, how to kneel…
I ) رقصش گرفته! می خواد با آهنگ بخونه. روش نمی شه. پس لب می زنه باهاش! (سینیوریتا نترس از عاشق شدن بیا اون با من، سینیوریتا دلت رو بسپار به من، بیا اون با من ) اون به هیچکی فکر نمی کنه جز خودش (ببخش عروس قصه دلم جوونی کرده، با تو اگه یه لحظه نامهربونی کرده)

Turn off

بله؟ باز کن.... سلام. سلام خانوووم.... سلام. سلام گله بابا.....

من عاشق این قربون صدقه هام. من عاشق خودمم. چون من یه لوس ته تاقاریم. چون من نازنازیمو چون من خودخواهم. چون من مزخرفم. چون من منم. خود خودم. بدون نقاب. خود خودم. خوبه

زیادی خوبم.زیادیه زیادی



گور باباش

کس نمی داند ز من جز اندکی

عدم. نیستی. نابودی. هرگز. هیچ. مرگ...
مرگ مرگ مرگ
قتل. درد. حبس. قصاص. تبعید. خون.
خون خون خون
سقوط. چاقو. صخره نوک تیز. زهر توی فنجان قهوه. شات گان توی وان حمام. گیوتین.
گیوتین گیوتین گیوتین
دوس دارم همچین خون بپاشه!!


اه. بابا ول کن توروخدا. بذا زندگیمو بکنم. اصن منو چه به این حرفا. من حوصله ندارما.
زوده!!

من می خوام بخندم. بعد محکم بخوابونم تو گوشت که آخه چی فکر کردی واقعاً.
همین
خنده زیاد

لعنتی بفهم منو. بفهم. سخت نیست فهمیدن من. بفهم منو. لعنتیه دوس داشتنی

MIRACLE DRUG


I want to trip inside your head
Spend the day there…
To hear the things you haven’t said
And see what you might see

I want to hear you when you call
Do you feel anything at all?
I want to see your thoughts take shape
And walk right out

Freedom has a scent
Like the top of a new born baby’s head

The songs are in your eyes
I see them when you smile
I’ve had enough I’m not giving up
On a miracle drug

Of science and the human heart
There is no limit
There is no failure here sweetheart
Just when you quit…

I am you and you are mine
Love makes nonsense of space
And time… will disappear
Love and logic keep us clear
Reason is on our side, love…

The songs are in your eyes
I see them when you smile
I’ve had enough of romantic love
I’d give it up, yeah, I’d give it up
For a miracle, a miracle drug, a miracle drug

God I need your help tonight

Beneath the noise
Below the din
I hear a voice
It’s whispering
In science and in medicine
“I was a stranger
You took me in”

The songs are in your eyes
I see them when you smile
I’ve had enough of romantic love
I’d give it up, yeah, I’d give it up
For a miracle, miracle drug

Miracle, miracle drug

u2

Sunday, January 21, 2007

آن شو که هستی

اینها همه نامش زندگی است. قصد کردن و پا در جاده گذاشتن و به دنبال هدفی رفتن زندگی است. زمین خوردن ها و شکست خوردن ها و دست به زانو زدن و دوباره بلند شدن ها نامش زندگی است. امید داشتن و نا امید شدن همه بخشی از یک زندگی است. دروغ گفتن ها راست گفتن ها ، خیانت ها و دوست داشتن ها نامش زندگی است. انتخاب و گزینش زندگی است. هیجان ، خنده ، گریه ، فریاد، آواز، ... همه زندگی است.... زنده یعنی زندگی. اینکه دیگه فلسفه نیست.
ولی...!
ولی یک نون (ن) بگذار بر سر همه ی فعل های من.
من دیگر زنده نیستم.
من دیگر زندگی نمی کنم.
حالم بد نیست و شاید هیچ وقت به این خوبی نبودم.

می دونی چی دارم می بینم؟ یه گیوتین که خون از تیغه اش داره می چکه. تیغه ای که به جای بوسه بر گردن نشسته. خون همه جا پاچیده، به عکسای رو زمین، به دیواره صورتی ، به خرس سفید، به کتابا، به کاغذای سیاه شده ... خون قرمز تیره دیگه معنی زندگی رو نمی ده . قرمز تیره. قرمز تیره...
من یه سر بی بدن می بینم و التماس بدن رو در تمنای سرش می فهمم.(و نه بر عکس)
و این خون و این سر مال منه...!
من دیگر زنده نیستم....
و هیچ وقت به این خوبی نبودم.
باور کن



رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

و شعر بهتر روایت می کند مرا...

زین پس معدوم، تا نمی دانم

Thursday, January 18, 2007

اگر به کاری غیر از شناخت خود مشغولی، در تاریکی ها متحیر می مانی

یک نون (ن) بگذار بر سر همه ی فعل های من.
من دیگر زنده نیستم.

Sunday, January 14, 2007

مصائب شب امتحان

اس ام اس می زنم و بهش می گم که : کاشکی می شد. کاشکی می شد بدون توجه به متن مزخرف اندیشه اسلامی زباله دونی مغز رو باز کنی و فقط مطالب رو ریخت توش. ولی نمی شه. اینجا چرت نوشته. اه. من چه جوری اینارو یاد بگیرم.
جواب می ده که : کاش می شد با کاش ها زندگی کرد. اما افسوس که....
براش می زنم : افسوس که افسانه بود. افسوس....
نگا کن اندیشه چه جوری مارو شاعر و عارف کرده لعنتی
امشب تولد مامان نرگس. دلم نمیاد بگم مصائب ولی منو از درس خوندن انداخته.
تولدش مبارک مامانی خودم.

Friday, January 12, 2007

آخه تو شعر رو لبامی

آخه تو عزیز قصه هامی
آخه تو شعر روی لبامی
آخه جون تو بسته به جونم
اگه بری دیگه نمی تونم
آخه اسم تو رو که میارم
می شی همه ی دار و ندارم
از چی می ترسی تو مهربونم
من که به عشق تو موندگارم
یه شب میون بارون غرورم و شکستم
کاشکی بهت می گفتم چقدر تو رو می خواستم
می خوام بازم بخونم تو بارون از نگاهت
با این که خیلی خستم بگذرم از گناهت


می گذرم. مث همیشه. ساده و خلاصه و نانوشته.آفتابی که باشی آفتاب هم رفیقت می شود. آفتابی باش. دلم گرفت از این همه باران. از گناهت می گذرم و می گریزم.
همین

نگاه خیس

چشم دوخته بود به چشمای من. لباش تکون نمی خورد. نگاهش ثابت بود. تنها حرکت، حرکت پیرهن طوسی اش بود موقع نفس کشیدنش. باد موهاشو بهم ریخته بود. حسابی. برای چی اومده بودم؟ برای دیدن سکونش؟ قرار بود باهاش حرف بزنم ـ پس چرا نمی گی؟ بهش بگو ـ با اینکه نگاشو سوزن زده بود به چشمام اصن متوجه نگاه خیس من نبود.
بارون شروع شده بود، انگار به باد غالب شده بود. چه به موقع، گریه هم بر غرور من قالب شده بود. فرقی نمی کرد. اگرم قبل بارون اشکام می ریخت اون که نمی فهمید. از اول هم نمی فهمید. اون هیچی رو نفهمید.... ـ پس چرا حرف نمی زنی؟ یا حرف بزن یا تمومش کن. مگه برای همین نیومده بودی ـ حرفم نمیومد. مغزم یخ کرده بود از نگاه سردش.
ولی من باید تمومش می کردم. باید خودمو خلاص می کردم. یا باید حرفامو بش می زدم یا همینجا تمومش می کردم. باید... چه واژه مکلفی... ـ تمومش کن دیگه. باید تکلیف خودتو روشن کنی. همینجا ـ پیراهن طوسی اش زیر بارون به سیاهی می زد. منو نمی دید. قبل بارونم چشاش منو نمی دید. از اول نمی دید. اون هیچی رو ندید.... ـ چندتا گل رز براش برده باشی خوبه؟ کی خوبی هاتو تلافی کرد؟ چی برات گذاشته که اینقد طولش می دی؟ ـ حتی نگاه کردنش غیر ارادی بود. حرکت پیرهن طوسی اش روی سینشم غیر ارادی بود. بارون داره تند می شه، اون جز یه پیرهن طوسی که الان به سیاهی می زنه هیچی تنش نی. اگه مریض بشه چی؟ ـ چند شب بالا سرش بیدار نشستی؟ چند بار به ذوق زودتر خوب شدنش بوسیدیش تو خواب؟ تو رو خدا تمومش کن ـ صدای گریه ام توی صدای بارون گم شد. اگرم قبل بارون صدای گریه ام بلند می شد، اون که نمی شنید. از اول هم نمی شنید. اون هیچی رو نشنید.
باید تموش می کردم. دیگه وقتش بود. باید همینجا، همه چی رو تموم می کردم
از تو آستینم کشیدمش بیرون، از روی لبه گذاشتمش روی لبام.... عکس صورتم افتاد روش، چشام پر بود از خون و اشک. خون می چکید از لبام/ خون می چکید ازش
کجاشو باید پاره می کردم؟ ـ بزن وسط سینش، تنها جایی که محض نفس کشیدنش زنده اس. درست بزن وسط سینه اش ـ پیرهن طوسی اش که به سیاهی می زد حالا قرمز شده بود. قرمز ـ قرمز، قرمزـ
برای آخرین بار بوسیدمش. با اینکه خیلی خستم، بخشیدمش. هیچ وقت فرصت نشد دستاشو بگیرم. دستاشو گرفتم و به عادت همیشگیش گذاشتمش تو جیباش.
واسه عشق تو همه چیمو دادم و به جز غرورم و که اونم رفته به باد
باید می رفتم. ـ تموم شدـ باید باور کنم. باید بدون تو بودن و باور کنم. باید باور کنم که بازیچه ات بودم. باید باور کنم که دیگه نیستی. چه چوری همه عمرم و همه خاطراتم و فراموش کنم. ـ باید تلافی می کردی. گریه نکن. برو. گریه نکن ـ باید برم. باید دستامو به عادت اون بذارم تو جیبام. باید نگامو بدوزم به دور. باید برم. آفتاب زده، ولی من سخت خیس بارانم.
نوشته م. هادی
غریبه آشنا

Thursday, January 11, 2007

Take me back to the world I have never seen,only in my mind

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوان آرزوست
ای آفتاب حسن برون آدمی زد
کان چهچهره ی مشعشع تابانم آرزوست
زین همراهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی سفره ی دستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
با الله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

من عصبانی ام.
این خلق پرشکایت گریان منو عصبانی می کنن.
این همرهان سست عناصر و پوک پر از اعتماد حال منو بهم می زنن.
این حراف های تو خالی منو دیوونه می کنن.
ادعایی ندارم. دلم از خودمم گرفته، چون هیچ غلطی نمی کنم، هیچ غلطی.... منم پوکم.... پر از اعتمادم.... منم از همین مردمم.... ولی لااقل سر حرفم هستم. برا خودم و حرفم ارزش قائلم. لعنتی تو برا همینم ارزش قائل نیستی.....
تازه این عصبانیت وقتی اوج می گیره که اندیشه اسلامی کوفتی که اصن تو مخت نمی ره ، مدام از خلقت موجود برتر می گه. از خود شناسی. از کمال. از کشک. از کوفت. از هیچی

Monday, January 08, 2007

اول شخص مفرد

کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه ای می چیدمی
چون سفر کردم مرا ره آزمود

زین سفر کردنم ره آوردم چه بود؟
کاش سفر نمی کردم. کاش می ماندم. کاش نادان می ماندم. من را چه به قدم گذاشتن در راه ناشناخته؟ من را چه به رسالت؟ من را چه به لیاقت؟
اما حال چه... مغرور نباشم به لیاقتم؟ به رسالتم؟ به خاک بسپارمش؟ مگر می شود... می شود؛ ولی من که نمی توانم... من که اهل جا زدن نیستم. من که نالایق نیستم. باید به مقصد برسم. باید برقصم. باید تانگو برقصم. من خسته نیستم. من به دنبال ره آوردم!


کودک درونم شرور است. با لباس قرمز. مواظب کارهایش نیست. مدام خودش را مجبور به معذرت خواهی می کند. سر و صدا می کند. شلوغ می کند. با صدای بلند می خندد. بلند بلند آواز می خواند. ساده دل است. فکر می کند. دل می بندد؛ رها نمی کند!
ولی من ارغوانی پوشیده ام! انگار دور شده ایم از همدیگر! انگار باید من هم قرمز بپوشم

Sunday, January 07, 2007

نمی دونن تو بهونه ی منی

نمی دونن تو از آسمون میای

نمی دونن که تو دل نمی شکنی

نمی دونن که نگات نفس داره

....................................

Saturday, January 06, 2007

ارزش خود را نمی داند، نادانی از این بیشتر

یکی نیست بگه به تو من دوستت دارم؟ یکی نیست بگه که من فقط تو رو دارم؟ یکی نیست بهت بگه که هر موقع اومدم یکی دیگرو بزارم جات نشد؟ یکی نیست بهت بفهمونه که می میرم برات؟ یکی نیست بهت بگه تمامه دنیام تویی؟ یکی نیست بهت بگه که چقدر زود زود دلم برات تنگ می شه؟ هیچکی نیست بهت بگه چقد جاتو خالی می کنم تو خنده هام؟ یکی نیست بگه به تو گریه که می کنی دنیا رو سرم خراب میشه؟ نه..... نیست. می گی هیچکی نیست؟ نیست که نیست. خودم بت می گم. مگه خودم چمه؟ بت می گم. دوستت دارم. اگه نبینمت می میرم. اگه نباشی دیوونه می شم. سروش من .... خرداد من....
باشه. بخند. به دل ساده ی من بخند. تازه دلیل خنده اون شبتو فهمیدم. بخند. دیوونه ی خنده هاتم. خنده هایی که منو به خنده میندازه. بخند.
از این که عاشقه تو ام حس غرور می کنم!!
باور کن!

خوبم. خیلی خووووب. از اینکه یه چیزایی رو می فهمم خوبم. از این که یه سری توهم از بین می ره کیف می کنم. تو ته مرامی. ته معرفتی. انده باحالی. آخر با صفایی. چمنتم. چون خوبم. جون تو خوبی. جون باز باهام حرف زدی. سروش خود خودم...
خوبم

Tuesday, January 02, 2007

شبانی که دستان خدا را می شست

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه
انجیر می خوای؟ دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه
دیوونه کیه،عاقل کیه، جونور کامل کیه؟

بس کن گریه رو، من که تنهات نمی ذارم. نه من می ذارم، نه تو. فقط کمک کن. همین. گریه نکن.... درست می شه فدات شم! با گریه که چیزی حل نمی شه.............
هاااااااااااااااااااااااااااااان؟ به چی می خندی؟ هیچم خنده نداشت. اِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِ.....اصن هرچی بود به خندت میرزید. بخند. منم خودم خندم گرفت. رواله آقا!

سروش من، خرداد من، خدای من.............!

گریه نکن

دلتنگی های یک دیوانه

و رسالت من این خواهد بود....
که آنها را از اعمالشان آگاه سازم و راه درست را بر آنها نمایان سازم. نگاه کن که چگونه آسوده، پوک، بیهوده ، سست و تنها قدم بر میدارند. نگاه کن که که چگونه لبخندهای مرا با ترحم پاسخ می دهند. نگاه کن که چگونه وقتی با صدای بلند سرود می خوانم ابله خطابم می کنند و غریب به من می نگرند و من دوباره می خوانم: به کسی بر نخوره، بر نخوره؛ این صدا این حنجره مال منه!
می شنوی صداهایشان را وقتی به عجز و ناتوانی می رسند و تو را صدا می کنند، می شنوی چگونه از کمک نکردن تو گلایه می کنند در حالی که یک قدم هم برای تو برنداشته اند. و فقط خواستار رفاقتی یک طرفه با تو هستند. می شنوی وقتی دروغ می گویند، راحت، خلاصه، بی دغدغه؟
و رسالت من این بود، این بود که فقط بگویم ای فرزند آدم، تو تنها نیستی، هیچ گاه تنها نبوده ای. راهنما و راهبری هست. همدم و غمخواری هست. دلسوز و نگرانی هست. ای فرزند آدم، از آغاز تمام نعمت های روی زمین از آن تو بود. چرا استفاده نکردی؟ چرا هنگام تنهایی پناهش نخواستی؟ چرا در اوج گریه در آغوشش ننشستی؟
و حال تو در اوج گریه ای و من می دانم. این سکوت تو برایم آشناست. سکوتی از روی صبر. از روی امید. و شاید از روی شرمساری. شاید از روی گناهکاری. خدا بشر گل بی خار تو نیست!
نگاه کن به من. ببین مرا به کجاها که برده اند. نگاه کن چگونه تو را فریاد می کنم و تو پاسخ نمی گویی؟ نگاه کن که بی تو تنهایم.

خیلی دلم گرفته از خیلیا!! و من تا همینجا هم که آمده ام در شگفتم. کجا اشتباه کردم، کجا نگاهی که به آدما داشتمو گم کردم؟ چی شد اون همه امید به رستگاری؟ کجاست اون همه روشنایی؟ چرا هرچی می بینم سیاهیه؟ چرا از رسالتم خسته شدم؟ رسالتی که تو روی دوش تک تک بنده هات گذاشتی. یادته؟ تو که یادته. و اونا یادشون نی. کمک کن. کمک کن که منم یادم نره. می فهمی چی می گم؟ کمک می خوام. دست از گریه بردار. خوب؟
اگه از تمام زندگیم فقط یه لحظه مونده، میام تا آخر خط چه مرده و چه زنده. یک حامی هم برای من کافی است. باور کن!
















مگر خود نگفتی به انسان رذل که ما اهل وصلیم، نی اهل فصل؟؟؟؟