Saturday, February 24, 2007

من می ترسم، پس هستم

این روزا همه می گن،
- بزرگ شدی منیره، قیافت، رفتارت،...
از چیزی که می ترسیدم سرم اومد. من بزرگ شدم. می رم جلوی آینه، دست می کشم روی صورتم، عوض شده؛ روی موهام، بلند شده؛ قدم، بلندتر شده؛ به چشمام خیره می شم. خیسن. من بزرگ شدم. بغض گلومو فشار می ده. می شینم. همون جلو آینه. چرا نگاه نکردم؟ چرا یک عمر از آینه فرار کردم و ازش تنفر داشتم. شاید اگر اینقد بی تفاوت از کنارش نمی گذشتم بزرگ شدن تدریجیمو می دیدم، که حالا اینطوری یدفه شوکه نشم. بغضم می ترکه. می زنم زیر گریه. مث همیشه بی صدا. بر عکس خنده هام، همیشه با صدا. ح.پ می ذارم. می گه: "من می خوام برگردم به کودکی ... نه نمی شه..."
بزرگ شدم. ریسک نمی کنم. مث آدم بزرگا می ترسم. حرفمو نمی زنم. دروغ می گم. دل نمی بندم. من زیادی بزرگ شدم. بهم می گه زیادی فکر می کنی. می گم باید یکیو بکشم. می گه زیادی فکر می کنی. می گم تا نکشم آروم نمی شم. می گه زیادی فکر می کنی. می گم دلم گور می خواد، می فهمی؟ میگه خفه شو، زیادی فکر می کنی. می گم اصن می دونی چمه؟ می گه زیادی فکر می کنی. می گم لعنتی من اصن فکر نمی کنم. مگه تو می ذاری؟ مگه گذاشتی جز تو به کسه دیگه ای فکر کنم. اسطوره پرستم بار آوردی. حالا همش دارم دنبال اسطوره ها می گردم. نیست. جرأت ندارم دل ببندم. می گه همین دیگه، زیادی فکر می کنی. زیادی به من فکر می کنی. می گم تو اینطوریم کردی. می گه خودت خواستی. می گم خوب یه کاری بکن. می گه دست من نیست. می گم خوب بگو من چه کار کنم. می گه من نمی دونم. می گم تو چی می دونی. می گه زیادی فکر می کنی....
بزرگ شدم و تنهام. همه بزرگ شدن. همه وقتی بزرگ می شن تنها می شن. هرچی بزرگ تر، تنها تر. از جلو آینه بلند می شم. توی اتاق می چرخم. اتاقم زیادی بزرگه، یه موقعی برام کوچیک بود. حالا گوری مرا بس است....



به تو:
آره. می ترسم. من ترسو ام. ولی به بود و نبود قسم یه خود فریبی بود!

4 comments:

Anonymous said...

داره برام قطعي مي شه كه ما آدم ها اسير بايديم! كي ميگه آزاديم،هميشه بايدي هست... بايد بزرگ شدن،بزرگ فكر كردن،بزرگ ديدن! ما قبل از رفتار كردن تعريف مي شيم و اين تعريف از ما عمل مي خواد...
ولي اين بايدها با همه سرسختي هاش شيرينه! همين كه تو دوباره بايد يك آدم جديد رو بشناسي، مي تونه يه سخت شيرين باشه!

Anonymous said...

بر سنگ قبرم بنويسيد:
جنگي كه نجنگيده شكست خورد!

Anonymous said...

به تو : می دونی آدما کی برای ریسک ترسو می شن ؟ وقتی که بزرگ می شن ... آره پلی ... وقتی که زیادی بزرگ می شن و وقتی که ریسک می کنن و می گن که من دیگه نمی ترسم یعنی برگشتن به کودکی ... ح .پ می شه که گاهی به خطا بره ... می شه .

Anonymous said...

من فكر كنم بزرگ شدن بالقوه خيلي هم خوبه ولي ماها بلد نيستيم چه جري بزرگ شيم ، بزرگ مي شيم به قيمت از دست دادن ...
البته خيلي وقت ها يه كارايي مي كنيم يا يه كارايي ازمون سر مي زنه كه اگر به اونا فكر كنيم چشامون از خوشحالي برق مي زنه و اين معنيش اينكه از دستشون نداديم
داريمشون
فقط خفشون كرديم
...
...