Friday, September 29, 2006

سلام سیاره نفرین شده

تا حالا فکر کردی که ما پست تر از خودمون هیچی نداریم و هر موقع با خدامون صحبت می کنیم چیزی جز نجات و بخشش ازش نمی خوایم. آخه چرا انقد بدبختیم که باید آویزون منجی بشیم تا بیاد و مارو نجات بده. پس این مدعیه شئور همه آفاق و اشرف همه مخلوقات اینجا چه کارس؟ کشکه؟ لعنتی ...... لعنت به این قداست لعنتی....
ولم کن بذار حرفمو بزنم.بزار بگم که ما هیچی نیستیم.هیچیه هیچی. اگه جلوت از صبح تا شب دولا راست می شیم از ترسمون. هممون شدیم یه مشت بنده ی ظاهر بینت.خدایا بنده ات خاک پا خورده است/ بگرد و ببین در کجا مرده است..

Sunday, September 24, 2006

من دانشجو شدم!!!

عمق های تیره را
با چراغ شک
به جستجوی راز می روم
دست می کشم
به جدار تیرگی
و شگتی های خیس غار را
لمس می کنم
می روم سوی کبود... می روم سوی کبود تر
باز می روم
باز می روم
با چراغ کور سوز شک
" این صدف تهیست؟
آن صدف پر است!"
یک پرنده هراسناک
می زند به سقف غار پر
" این پرنده غریب
دارد از دفینه های باستان خبر!"
باز....
با هجوم تیشه ی نگاه
نقب می زنم درون تیرگی
دست می کشم جدار غار را
می رمانم از شکاف های خیس
موش را
مار را
می زنم به گرده ی سکوت
تسمه ی هوار را
" پس کجاست
بوته ای که پیر گفت چون اجاق
جاودانه روشن استوان درخت کیمیاست؟"
باز می روم
باز تیرگیست، تیرگی خیس
جاری از بن مغاک
می رمد ز دستبرد وهم
جلوه های جابجا، گریزناک
در خلود غلظت فضای غارف چشم من
باز جوی جلوه های پاک:
" های ! اژدهای شاخدار هفت رنگ
که از شهر ما ربوده ای
هفت دختر قشنگ!
پادشاه شهر روز خواسته مرا
شیر مزد دخترش ـ هزار سنگ پر بها
کیسه ام تهیست عاشقم!
های ! اژدها !
بازگو به من کجاست
مخزن دفینه های باستان
و درخت شعله خیز کیمیا؟"
باز تیرگیست
باز می روم
بازیاب گنج راز
باز... روشنی؟ چه روشنی است؟ آه...
انتهای نقب... باز
ضربه های تیشه ی نگاه در فضا!
باز مرغ طلایی وسیع جو
استران و اسب های بارکش
" بازیار " های خسته خم شده به هر طرف
زیر آفتاب در کشاکش درو

باز سرزمین پادشاه شهر روز
من ـ شکسته در کفم چراغ شک

می روم در آرزوی کیمیا هنوز!!

منوچهر آتشی" در انتهای دهلیز"
روحش شاد!!

من امروز دانشجو شدم.اینجا با مدرسه فرق داره. اینجا نمی شه به همه اعتماد کرد(شایدم من بدبینم.). اینجا فعلا قشنگه!! اینجا همه چیز خوبه. من اینجا دنبال آرزوهای کودکیم اومدم.امیدوارم چار سال دیگه بیام و بگم من به هدفم رسیدم( هدف از آرزو قشنگتره) چار سال دیگه بیام و بگم من وکیل شدم.

آمین

Sunday, September 17, 2006

تا ایستگاه چقدر مانده؟

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

حسین پناهی

کاشکی تا هر ایستگاه فقط سه ربع مونده بود.ولی شاید اینطور هیچ وقت دلم برای جاده تنگ نمی شد، هیچ وقت برایش گریه نمی کردم و هیچ وقت مشتاق رسیدن نبودم. چیزی که براش وقت نذارم کلی برام بی ارزشه!!!


Thursday, September 14, 2006

با یک سبد سیب آمده ام.



سلام خداحافظ، چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضلفه کنید.
آغاز سلامی بیش نیست.مهمتر از آغاز پیوسته رفتن باقی مسیر است،اگر همه چیز در آغاز بود من هزاران بار تمام کرده بودم.
پس دل بده تاپته ی دلم رو واست رو کنم.
برای آغاز فقط همین.