Tuesday, October 31, 2006

یک نفر دیشب مرد.....

به مادرم گفتم دیگر تمام شد. گفتمم همیشه بیش از آنکه فکرش را کنی اتفاق می افتد. باید برای روزنامه تسلیت بفرستیم.
همین. یه واژه چه بار سنگینی رو باید به دوش بکشه.
تسلیت. جبر تو گرفتن یه چیز از ما بود و اختیار ما فقط صبر در برابر جبر تو. و این به عهده ماست که صبر کنیم یا ......چه اختیار قشنگی به بندت دادی خدا!!


دوست دارم. از صبح تا شب کار کردن و درس خوندن و کتاب خوندن و راه رفتن رو . از خستگی افتادن رو دوست دارم. زندگی کردن رو دوست دارم. زندگی ، دقیقا زندگی.......


از حال من می پرسید. همین است. بدون هیچ دخل و تصرف. بدون هیچ کاستی. من ....... ولش کن. همین دیگه

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هر روز کم کم می خوریم
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت آلوده ی مردم شدم
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می خواهم عذابم می دهند
بعد از این با بی کسی خو می کنم
آنچه در دل داشتم رو می کنم
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب
نیستم از مردم خنجر پرست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
دشنه ی نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمی گویم که خاموشم نکن
من نمی گویم فراموشم نکن
من نمی گویم که من را یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود
قصدهایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون می چکد
خون من فرهاد مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون از حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر رفتم هر دو پایم بسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما رادید؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد
هیچ کس یک روز با من سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه گاهی بر زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفالی می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
حمید رجایی



Monday, October 16, 2006

باغ فردوس، ساعت 6.30 بعد از ظهر

"همیشه به حرفام خوب گوش می ده؛ می فهمی... خوب...!
داشتم بش می گفتم کاشکی یکی زنگ بزنه و بگه بریم بیرون که نیکو زنگ زد."

بمیرم براش، زیر بارون منتظره،.... الناز ترافیکه من تا یه ساعت دیگه هم نمی رسم....نیکو خوب کاری کردی که روسری سرت کردی، آخه روسری بیشر از مغنعه بهت میاد.... من جلوی باغ فردوسم شما کجایید؟ آهاد تو خود پارک. پس الان میام.

سلام!!

وای تو که خیسه خیسی..... نه من آش نمی خورم، حلیمم نمی خورم. مسموم شده بودم تازه امروز یکم بهتر شدم.... بریم یه جای گرم من سردمه..... بریم پیتزا بخوریم مهمون نیکو....غلط کردی....وای بچه ها بریم یونسکو....بریم....نیکو برام کتاب می خری؟ آره می خرم....پس برا النازم بخر....نه من نمی خوام. این دفر خوشگله....آره خوشگله. همینو بخر.... اینجا که بستست.... منیر بریم این سفره خونه هه ... ااااا وضت خوب شده انگارا، من که پول ندارم.... منم ندارم....البته به ما که قلیون نمی دن.... اه الناز کاشکی فرانسه یکم بیشتر بلد بودیم!!!!.... من فرحزاد نمی یاما....اوووووووو حالا کی خواست از تجریش بره فرحزاد تو این سرما... پس بریم از این پیتزا یه وجبیا بخوریم.... بریم، کجاست؟.... میدون تجریش...اینجا که جا نشستن نداره.... بریم کابوکی.... می دونید بچه ها من هوس یه جای کوچیک کردم.... خوب اینو زودتر می گفتی... بریم اونور میدون من یه غذا فرشی می شناسم.... بیا پیتزا هم داره.... الناز ما می ریم بال تو غذا بگیر بیا.... خیلی نا مردین....الناز من و نیکو می ریم دستشویی.... بذار درو ببندم بعد راحت فین کن. حالا حال می ده که یکی تو این دستشویی ها باشه. آهان بله یکی بود انگار.... بچه ها آقاهه برامون سوپ آورده.... ایول حوس کرده بودم....

من از دانشگاه می گم، الناز می گه، نیکو می گه، الناز از استادای اوا می گه، نیکو از چیزایی که چند وقته رو مخش اسکی می رن می گه، نیکو می گه به خنده هام نگاه نکن، من افسردم. حرف های خنده دار. عکس های خنده دار. خنده های خنده دار. خنده خنده خنده دار. نیکو خنده کن بر زندگی زندگی عاشق خنده های توست!!

الناز دیره، 8.15 می خواستی خونه باشیا.... آره، عیب نداره.... خوب بریم دیگه.... بزار چنتا عکس ترسناک بگیریم بعد.... امشب شیر فتو(عمراً اگه بتونی بخونی) داریم دیگه.... بچه ها اگه دعا کردین امشب برا منم دعا کنیدا... باشه اگه دعا کردم برا تو هم دعا می کنم.... خوب من برم اونور اتوبوس سوار شم.... منیر تو از اینور می ری ... آره... پس من باهات میام.... خب فعلا خدافظ برنامه بعدی درکه که نیکو قلیونم بکشه، امشب که نشد.... باشه. خدافظ...... ونک!ونک! خانوم ونک؟ یه نفری؟

تمام راه خوشحالم. چون حرفامو خوب گوش می کنه. خوب!!!

راستی نیکو خوب فین کردیا!!!!!

دلم چای می خواد. برم یه چای بریزم.

راستی اگه دوس داشتم بداً عکسارم می ذارم ببینین.

همین

Saturday, October 14, 2006

بگذار سنتورها بار دیگر به ستایش انسان بنوازند

"حرف قشنگی زد رضا رشید پور: این بچه ها نیستن که نیاز به حس ترحم ما دارن بلکه ما هستیم که با این کارامون نیاز به ترحم داریم."

"و خداوند انسان را آفرید.....می گویند از روح خود در انسان دمید، ولی من باور ندارم. می گویند خداوند روزهای طولانی صرف کرد تا اشرف مخلوقات را خلق کند، ولی من قبول ندارم. می گویند همه ی فرشتگانش را مجبور کرد تا در برابر شئور همه آفاق سر به سجده بگذارند، ولی من که دروغ می پندارمش.
ولی باز هم باور ندارم که روح خداوند اینقدر پست باشد، باور ندارم که این همه زمان برای خلق چنین به اصطلاح اشرف مخلوقاتی صرف شده باشد، باور ندارم که خدا فرشتگانش را مجبور به سجده در برابر همچنین موجوداتی بکند."

Sunday, October 08, 2006

باز کن دکان را وقت عاشقی است.


زرتشت بیا که با تو امید آید،شب نیز صدای پای خورشید آید. تاریخ اگر دوباره تکرار شود، آدم به طواف تخت جمشید آید.


**مهرگان،16 مهر به نام روز مهر در تقویم اوستایی، جشنی فراموش شده، روز پیروزی کاوه و فریدون بر آژی دهاک.
فراموش نکرده بودم (دوستی فکر کرده بود فراموش کردم) ولی باید یه شمارش معکوس براش می ذاشتم. ببخشید. به همه تبریک می گم عطر و اودتون هم پیشکش(ایرانیان باستان تو این روز به هم عطر هدیه می دادن)**


**خدایا می شه خواهش کنم این رسالت رو بر گردن من بذاری که من عده ای از این جوانان به اصطلاح دانشجو رو بکشم؟ مرسی خدا!!
چرا؟ چرا نداره که. کلاس رو می گیرن رو سرشون. طلبکارم هستن،آخ که حال کردم استاد یکی از اون ضایع هاشونو ضایع کرد. خیلی باحالی استاد واحدی.**


** ماه قشنگیه خدایی. نه؟ یکم تلاش کنیم رمضونی باشیم قشنگترم می شه به خدا. دمه افطار که داشتم از دانشگاه بر می گشتم بچه های دانشگاه امام صادق داشتن تو خیابون نذری پخش می کردن. خیلی صفا کردم. به این می گن دانشگاه و دانشجو. یاد بگیرن بروبکس ما لطفا.**


روز خوشگلی بود خلاصه.



Thursday, October 05, 2006

من که به دریای زدم تا چه کنی با دل من

**خوشحال می شوم وقتی که می بینم پرواز به راحتی همان راه رفتن می شود با دو بال مومی. بال های مومی من زود خشک می شوند و من مشتاق پروازم.**

**همیشه بهم می گفت: " برقص، تانگو برقص، هیچ چیز به شیرینی تانگو نیست. دستتو می ذاری پشت کمرش و به هر طرف که می خوای می ری و می چرخی و می چرخونیش.هر موقع داشتی می خوردی زمین،با دستش که از پشت دور کمرته، نگهت می داره و نمی ذاره. پاهات انقد با پاهاش هماهنگه که احساس می کنی بدون اون قدم از قدم نمی تونی برداری. باهاش از اینور اتاق می ری به اونور بعد می چرخی و بر میگردی. برقص. تانگو برقص."

خیلی وقته که دارم باهاش تانگو می رقصم، همیشه دستش دور کمرم بوده،هر جا هم که خوردم زمین برا این بود که من دستمو از دور کمرش باز کردم.می خوام تا آخر مهمانی دنیا باهات تانگو برقصم خدا!!!**

**اتاقم تنگ شده برام انگار، پاهامو هرچه بیشتر تو بقلم جمع می کنم و سرمو می ذارم روی پام.سقف اتاقم کوتاه شده انگار.در این روز آفتابی سخت باران می آید انگار.**

Wednesday, October 04, 2006

شرمم شد از تلاش بی وقفه ی تو

صبح ساعت 6: بیدار باش، آماده باش،حرکت به سمت آموزشگاه رانندگی.
صبح ساعت 7: مقر آموزشگاه رانندگی. همه از امتحان شهر می نالن.من هنوز گیر آیین نامم.
صبح ساعت 7.30: امتحان آیین نامه.
صبح ساعت 7.45: خوب به سلامتی مردود علمی شدم. آخ که چقد مامان جز زد یه ذره اون کتابو بخون . منم که مدعی هی می گفتم بلدم بابا.
صبح ساعت 8.15: خونه،خواب.
ظهر ساعت 1.15: ساعت خواب باشه مامان جان، مگه تو امروز کلاس نداری مادر،اوووووو حالا کو تا 4 .کلید کردی بازا.
ظهر ساعت 1.30: مقر همیشگی من، جلوی کامپیوتر،مامان جان کارات تموم شده داری بازی می کنی؛نه حوصله ندارم.ااااا یعنی چی گندشو در آوردی تو هم.مامان حوصلشو ندارم.گیر نده دیگه(یکم دعوا بالا می گیره)........
بعد از ظهر ساعت 3.30: میروم به سمت کلاس زبان.زود زدم بیرون که هم برم دو تا خودکار بخرم(که شد سه تا) هم این که یکم پیاده روی که همچینی حالم بیاد جاش.(تنها کار مفید امروز همین بود.)
عصر ساعت 6.30: خونه. افطار بدون روزه (آخه من معافم!!) چه حالی میده افطار، نه؟
شب ساعت 7.30: هستیم خدمتتون. پای کامپیوتر و شر و ور نویسی(همینارو می گم)

خلاصه اینکه امروزم گذشت و کسی ما رو نکشت!!!! خیلی تنبلی کردم.انگار نه انگار من همونیم که پارسال این موقع تازه می رسیدم خونه و بعد کلی مدرسه و کلاس با ذوق و شوق و اینا میشستم پای درس.
به ساعت اتاقم نگاه می کنم. از پارسال تا حالا فقط یه بار باطریشو عوض کردم ولی اون تا حالا انقد تنبلی نکرده که من کردم.زود باش دختر. عمر ما دو روزه الباقی روز به روزه . بجمب دیگه .دیره.
اول برم سراغ کارای این اطلس کوفتی. بدم برم مبانی اقتصاد و مالیه عمومی بخونم. ایشالا که از فردا آدم شیم مث قدیم ندیما.


**ببینم این پیمان قاسم خانی غیرت نداره زنش تو همه سریالا دنبال شوهر می گرده،تازه این سروش صحت هم که پای ثابته. من جای این مردک بودم یه بادمجون میذاشتم زیر چشمه سروش.**----> البته من ارادت خاصی به این بزرگوار دارم.

خوش گذشت. بریم دیگه دیر شد..

Sunday, October 01, 2006

استاد خسته نباشید


آخ که برا آدم اعصاب نمی ذارن. اصلا هی پاتیناژ میرن رو مخ آدم.انگار همشون علامه ان.بعد می گن "آخ که این دانشگاهای ایران هیچی یاد آدم نمی دن، پاشیم بریم خارج !" آخه شما مگه اصن می ذارین استاد حرف بزنه سر کلاس که چیزیم یاد بگیرین؟ از اول تا آخر کلاس که دارن فضل و دانش رو به رخ استاد می کشن و این و اون و مسخره می کنن و بلوتوس بازیشونم که به راهه. از اون ورم که نیم ساعت مونده به ته کلاس "استاد خسته نباشین" . بابا پول یا مفت داشتین میومدین می دادین به من با انوشه می رفتم فضا طفلی تو سرزمین قربت تنها نباشه. هم سن و سالای من دلشون برا هیچی نمی سوزه حتی پول و وقت خودشون.راست می گفت دوستی که بی ارزش ترین چیز تو این مملکت دوس داشتنی(من خیلی دوسش دارم واقعا) وقته،برا همین هیچ وقت ساعت به دستش نمی بست.
خلاصه این که استاد خسته نباشید ولی من تا آخر کلاس هستم.بزارین اون یه لقمه نون راحت از گلوتون بره پایین.لا الله الی الله.
ببین کاراشونو!!!