Wednesday, July 11, 2007

شاید که آفتاب

باید امید داشت
تا تک درختی در کویر هست
تا جوانه ای بر شاخه درخت هست
تا آفتاب هست
تا ماه هست
....
شاید که کویر باغ شد
و
جوانه شکوفه داد
شاید که آفتاب
شاید که ماه
.....
باید امید داشت
خسرو سینایی



خیلی روزا نفساش ته می کشید.
قفسه سینه ش تکونی نمی خورد.
ولی یه چیزی بود که همیشه زنده نگهش می داشت
یه چیزی که قفسه سینشو تکون می داد
اینکه بالاخره یه روزی می رسه که آفتاب اون رنگی که اون می خواد می درخشه
هر روز رو فردا می کرد به امید دیدن آفتاب اون رنگی

1 comment:

نیکو said...

این درا که بازه چی می گن منیره ؟
نیکو ســِد !

اینجا چه قشنگ شده دختر !