Friday, March 16, 2007

صدات میاد، اما خودت کجایی؟

قسم به پروردگار، قسم به سروش دادار، قسم به آنکه تنها مأمن هستی است...
قسم که تو تنهایی و تنها در تنهایی به این واقعیت دست می یابی، و آنکه تو خدایش می پنداری، آنی تو را تنها می گذارد تا تو خود خدای خود باشی
قسم که هیچ چیز جز خود روح خردادی اش حقیقی نیست. گاه می تواند باشد و گاه می تواند به نیستی برود
قسم که هیچ چیز و هیچ کس از جنس او نیست، از جنس ما نیست. ما تنهاییم و در این تنهایی پی به خاص بودن خود می بریم، چرا که کسی نیست تا به آن مثل باشیم
قسم که ما در جمع با تعدد خدایان رو به رو ایم....
قسم که حقیقت ما خیالی بیش نیست و ما تنها نویسندگان قصه ای تخیلی هستیم
قسم که دنیای ما را چیزی جز رویای ما نمی سازد، و ما بنده ی رویا ایم
باور کن




تو هم برو. بازم من پیروز شدم. تو رفتی و من موندم. همه اذیتا رو تو کردی ولی من بردم. تو خستم کردی ولی آخر من از پا درت آوردم. هیچی نبودی، هیچی نیستی. می بخشمت. با خیال راحت برو. نه، بی انصافی نمی کنم، خوبی هم داشتی، ولی بدی هات بیشتر....

کاشکی 86 بهتر از تو باشه. کاشکی من بهتر باشم.

دلا خون شو خون ببار

با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر كوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه كن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


5 comments:

Anonymous said...

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

Anonymous said...

lotf kardi ke bi ensafi nakardi ...
baba khub nist 85 ro injuri tamum konim o 86 ro injuri shorou ...
ye kam shaad tar behtare
sho ar nemidam , age harfam buye shoar mide shoma be bi shoarie khodetun bebakhshid

Anonymous said...

گوشی تو روشن کنم فعلا !
شعرت خوب بود ... اما سال 85 برای من پر از اتفاق بود و جون ذات اتفاق خوبه می تونم بگم سال خوبی بود . پلی ! رقصانه ... رقصانه ی زیادانه ... تانگو ! کیف داد!

Anonymous said...

vaghti postato mikhunam va mibinam cheghad comment gozashtan sakhte,mikham az comment gozashtan hat tashakor konam!falan hamin.

Anonymous said...

dirooz va nostalji ke az peyash miayad majaraye ajibist!hanooz az in ke dar khane tekanihaye akhare sal kheili chizha ra door narikhtam khoshhalam!