Tuesday, January 02, 2007

دلتنگی های یک دیوانه

و رسالت من این خواهد بود....
که آنها را از اعمالشان آگاه سازم و راه درست را بر آنها نمایان سازم. نگاه کن که چگونه آسوده، پوک، بیهوده ، سست و تنها قدم بر میدارند. نگاه کن که که چگونه لبخندهای مرا با ترحم پاسخ می دهند. نگاه کن که چگونه وقتی با صدای بلند سرود می خوانم ابله خطابم می کنند و غریب به من می نگرند و من دوباره می خوانم: به کسی بر نخوره، بر نخوره؛ این صدا این حنجره مال منه!
می شنوی صداهایشان را وقتی به عجز و ناتوانی می رسند و تو را صدا می کنند، می شنوی چگونه از کمک نکردن تو گلایه می کنند در حالی که یک قدم هم برای تو برنداشته اند. و فقط خواستار رفاقتی یک طرفه با تو هستند. می شنوی وقتی دروغ می گویند، راحت، خلاصه، بی دغدغه؟
و رسالت من این بود، این بود که فقط بگویم ای فرزند آدم، تو تنها نیستی، هیچ گاه تنها نبوده ای. راهنما و راهبری هست. همدم و غمخواری هست. دلسوز و نگرانی هست. ای فرزند آدم، از آغاز تمام نعمت های روی زمین از آن تو بود. چرا استفاده نکردی؟ چرا هنگام تنهایی پناهش نخواستی؟ چرا در اوج گریه در آغوشش ننشستی؟
و حال تو در اوج گریه ای و من می دانم. این سکوت تو برایم آشناست. سکوتی از روی صبر. از روی امید. و شاید از روی شرمساری. شاید از روی گناهکاری. خدا بشر گل بی خار تو نیست!
نگاه کن به من. ببین مرا به کجاها که برده اند. نگاه کن چگونه تو را فریاد می کنم و تو پاسخ نمی گویی؟ نگاه کن که بی تو تنهایم.

خیلی دلم گرفته از خیلیا!! و من تا همینجا هم که آمده ام در شگفتم. کجا اشتباه کردم، کجا نگاهی که به آدما داشتمو گم کردم؟ چی شد اون همه امید به رستگاری؟ کجاست اون همه روشنایی؟ چرا هرچی می بینم سیاهیه؟ چرا از رسالتم خسته شدم؟ رسالتی که تو روی دوش تک تک بنده هات گذاشتی. یادته؟ تو که یادته. و اونا یادشون نی. کمک کن. کمک کن که منم یادم نره. می فهمی چی می گم؟ کمک می خوام. دست از گریه بردار. خوب؟
اگه از تمام زندگیم فقط یه لحظه مونده، میام تا آخر خط چه مرده و چه زنده. یک حامی هم برای من کافی است. باور کن!
















مگر خود نگفتی به انسان رذل که ما اهل وصلیم، نی اهل فصل؟؟؟؟

No comments: