Thursday, January 11, 2007

Take me back to the world I have never seen,only in my mind

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوان آرزوست
ای آفتاب حسن برون آدمی زد
کان چهچهره ی مشعشع تابانم آرزوست
زین همراهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی سفره ی دستانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
با الله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

من عصبانی ام.
این خلق پرشکایت گریان منو عصبانی می کنن.
این همرهان سست عناصر و پوک پر از اعتماد حال منو بهم می زنن.
این حراف های تو خالی منو دیوونه می کنن.
ادعایی ندارم. دلم از خودمم گرفته، چون هیچ غلطی نمی کنم، هیچ غلطی.... منم پوکم.... پر از اعتمادم.... منم از همین مردمم.... ولی لااقل سر حرفم هستم. برا خودم و حرفم ارزش قائلم. لعنتی تو برا همینم ارزش قائل نیستی.....
تازه این عصبانیت وقتی اوج می گیره که اندیشه اسلامی کوفتی که اصن تو مخت نمی ره ، مدام از خلقت موجود برتر می گه. از خود شناسی. از کمال. از کشک. از کوفت. از هیچی

1 comment:

Anonymous said...

آروووووووووم .... شعر ... بدجوری به دل نشست ... اما پلی ! آروم بابا ... بی خیال ... نبینم موقع اس ام اس زدن دستت بلرزه ها .. ببین کی گفتم ... آوارگی کوه و بیابانم آرزوست ....