Monday, January 08, 2007

اول شخص مفرد

کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانه ای می چیدمی
چون سفر کردم مرا ره آزمود

زین سفر کردنم ره آوردم چه بود؟
کاش سفر نمی کردم. کاش می ماندم. کاش نادان می ماندم. من را چه به قدم گذاشتن در راه ناشناخته؟ من را چه به رسالت؟ من را چه به لیاقت؟
اما حال چه... مغرور نباشم به لیاقتم؟ به رسالتم؟ به خاک بسپارمش؟ مگر می شود... می شود؛ ولی من که نمی توانم... من که اهل جا زدن نیستم. من که نالایق نیستم. باید به مقصد برسم. باید برقصم. باید تانگو برقصم. من خسته نیستم. من به دنبال ره آوردم!


کودک درونم شرور است. با لباس قرمز. مواظب کارهایش نیست. مدام خودش را مجبور به معذرت خواهی می کند. سر و صدا می کند. شلوغ می کند. با صدای بلند می خندد. بلند بلند آواز می خواند. ساده دل است. فکر می کند. دل می بندد؛ رها نمی کند!
ولی من ارغوانی پوشیده ام! انگار دور شده ایم از همدیگر! انگار باید من هم قرمز بپوشم

1 comment:

Anonymous said...

برای پست قبلیت هم خواستم کامنت بذارم چند روز پیش ... به شکرانه ی اینترنت درب و داغون که ای دی اس ال هم تحفه ای نیست و بازم از صدقه سر فیلترینگ های در خال گسترش ... و ... هه ! اما خواستم بگم که ارغوانی اش بپوشان !