Friday, January 12, 2007

نگاه خیس

چشم دوخته بود به چشمای من. لباش تکون نمی خورد. نگاهش ثابت بود. تنها حرکت، حرکت پیرهن طوسی اش بود موقع نفس کشیدنش. باد موهاشو بهم ریخته بود. حسابی. برای چی اومده بودم؟ برای دیدن سکونش؟ قرار بود باهاش حرف بزنم ـ پس چرا نمی گی؟ بهش بگو ـ با اینکه نگاشو سوزن زده بود به چشمام اصن متوجه نگاه خیس من نبود.
بارون شروع شده بود، انگار به باد غالب شده بود. چه به موقع، گریه هم بر غرور من قالب شده بود. فرقی نمی کرد. اگرم قبل بارون اشکام می ریخت اون که نمی فهمید. از اول هم نمی فهمید. اون هیچی رو نفهمید.... ـ پس چرا حرف نمی زنی؟ یا حرف بزن یا تمومش کن. مگه برای همین نیومده بودی ـ حرفم نمیومد. مغزم یخ کرده بود از نگاه سردش.
ولی من باید تمومش می کردم. باید خودمو خلاص می کردم. یا باید حرفامو بش می زدم یا همینجا تمومش می کردم. باید... چه واژه مکلفی... ـ تمومش کن دیگه. باید تکلیف خودتو روشن کنی. همینجا ـ پیراهن طوسی اش زیر بارون به سیاهی می زد. منو نمی دید. قبل بارونم چشاش منو نمی دید. از اول نمی دید. اون هیچی رو ندید.... ـ چندتا گل رز براش برده باشی خوبه؟ کی خوبی هاتو تلافی کرد؟ چی برات گذاشته که اینقد طولش می دی؟ ـ حتی نگاه کردنش غیر ارادی بود. حرکت پیرهن طوسی اش روی سینشم غیر ارادی بود. بارون داره تند می شه، اون جز یه پیرهن طوسی که الان به سیاهی می زنه هیچی تنش نی. اگه مریض بشه چی؟ ـ چند شب بالا سرش بیدار نشستی؟ چند بار به ذوق زودتر خوب شدنش بوسیدیش تو خواب؟ تو رو خدا تمومش کن ـ صدای گریه ام توی صدای بارون گم شد. اگرم قبل بارون صدای گریه ام بلند می شد، اون که نمی شنید. از اول هم نمی شنید. اون هیچی رو نشنید.
باید تموش می کردم. دیگه وقتش بود. باید همینجا، همه چی رو تموم می کردم
از تو آستینم کشیدمش بیرون، از روی لبه گذاشتمش روی لبام.... عکس صورتم افتاد روش، چشام پر بود از خون و اشک. خون می چکید از لبام/ خون می چکید ازش
کجاشو باید پاره می کردم؟ ـ بزن وسط سینش، تنها جایی که محض نفس کشیدنش زنده اس. درست بزن وسط سینه اش ـ پیرهن طوسی اش که به سیاهی می زد حالا قرمز شده بود. قرمز ـ قرمز، قرمزـ
برای آخرین بار بوسیدمش. با اینکه خیلی خستم، بخشیدمش. هیچ وقت فرصت نشد دستاشو بگیرم. دستاشو گرفتم و به عادت همیشگیش گذاشتمش تو جیباش.
واسه عشق تو همه چیمو دادم و به جز غرورم و که اونم رفته به باد
باید می رفتم. ـ تموم شدـ باید باور کنم. باید بدون تو بودن و باور کنم. باید باور کنم که بازیچه ات بودم. باید باور کنم که دیگه نیستی. چه چوری همه عمرم و همه خاطراتم و فراموش کنم. ـ باید تلافی می کردی. گریه نکن. برو. گریه نکن ـ باید برم. باید دستامو به عادت اون بذارم تو جیبام. باید نگامو بدوزم به دور. باید برم. آفتاب زده، ولی من سخت خیس بارانم.
نوشته م. هادی
غریبه آشنا

1 comment:

Anonymous said...

پیرهن خاکستری اون که به سیاهی می زد داشت خشک می شد ... آخه آفتاب زده بود و خون وسط سینش خشک که نمی شد ... هنوز نمرده بود و حس کرد که تازه داره می شنوه صدای قدم هاشو که داشت هر لحظه ازش دور و دورتر می شد . تازه داشت می فهمید همه ی اون چیزی رو که نفهمیده بود ... هیچ وقت ... و تکرار یک جمله ی سخت : راستی دیگر چه فایده ؟ او دیگر دور دور دور شده بود ... و پیرهن خاکستری آن یکی دیگر از لرزش نفس هایش تکان نمی خورد . خورشید درست به چشم های نیمه بازش می تابید ... و خون هنوز خشک نشده بود ... خیس باران بود وقتی که دور شده بود ... دور . دور و دور .