Thursday, October 04, 2007
Monday, August 20, 2007
آفتابگردون

مثل آفتابگردان
...
....
.....
تا خورشيد بود، خيره به خورشيد نگاه مي كرد
مبهوت خورشيد بود
سرشو مغرور گرفته بود بالا و نگاش مي كرد
...
وقتي هم خورشيد غروب كرد
مات و سرسپرده
چشماشو سوزن زد به زمين
در فكر خورشيد بود
در فكر فردا
در فكر روز بي غروب
چي مي شد اگه هيچ وقت خورشيدش غروب نمي كرد
...
....
.....
حالا منتظر طلوعش بود
دوباره خورشيدشو مي ديد
به همين اميد زنده بود
نه دست باغبون و آب
...
....
.....
تا خورشيد بود، خيره به خورشيد نگاه مي كرد
مبهوت خورشيد بود
سرشو مغرور گرفته بود بالا و نگاش مي كرد
...
وقتي هم خورشيد غروب كرد
مات و سرسپرده
چشماشو سوزن زد به زمين
در فكر خورشيد بود
در فكر فردا
در فكر روز بي غروب
چي مي شد اگه هيچ وقت خورشيدش غروب نمي كرد
...
....
.....
حالا منتظر طلوعش بود
دوباره خورشيدشو مي ديد
به همين اميد زنده بود
نه دست باغبون و آب
Saturday, August 04, 2007
تجربه ناب و نو
تو زندگی چیزایی هست که تا تجربه نکنی نمی فهمیش
چیزایی هست که عرضه ی ریسک کردن می خواد
لذت هایی هست که برای رسیدن بهش باید پاتو بذاری اونور خط
و لحظه هایی هست که دلت هزار بار اون لذت ها رو می خواد
ثبت شده برای 13 امرداد 1386
شنبه
حوالی ساعت 7.30
!!!!
چیزایی هست که عرضه ی ریسک کردن می خواد
لذت هایی هست که برای رسیدن بهش باید پاتو بذاری اونور خط
و لحظه هایی هست که دلت هزار بار اون لذت ها رو می خواد
ثبت شده برای 13 امرداد 1386
شنبه
حوالی ساعت 7.30
!!!!
Wednesday, July 11, 2007
شاید که آفتاب
باید امید داشت
تا تک درختی در کویر هست
تا جوانه ای بر شاخه درخت هست
تا آفتاب هست
تا ماه هست
....
شاید که کویر باغ شد
و
جوانه شکوفه داد
شاید که آفتاب
شاید که ماه
.....
باید امید داشت
خیلی روزا نفساش ته می کشید.
قفسه سینه ش تکونی نمی خورد.
ولی یه چیزی بود که همیشه زنده نگهش می داشت
یه چیزی که قفسه سینشو تکون می داد
اینکه بالاخره یه روزی می رسه که آفتاب اون رنگی که اون می خواد می درخشه
هر روز رو فردا می کرد به امید دیدن آفتاب اون رنگی
تا تک درختی در کویر هست
تا جوانه ای بر شاخه درخت هست
تا آفتاب هست
تا ماه هست
....
شاید که کویر باغ شد
و
جوانه شکوفه داد
شاید که آفتاب
شاید که ماه
.....
باید امید داشت
خسرو سینایی
خیلی روزا نفساش ته می کشید.
قفسه سینه ش تکونی نمی خورد.
ولی یه چیزی بود که همیشه زنده نگهش می داشت
یه چیزی که قفسه سینشو تکون می داد
اینکه بالاخره یه روزی می رسه که آفتاب اون رنگی که اون می خواد می درخشه
هر روز رو فردا می کرد به امید دیدن آفتاب اون رنگی
Tuesday, July 10, 2007
Monday, June 25, 2007
.... خدا هم
خدا دلش یک تانگو می خواد
عاشقونه
بارون و باد این رو می گن
خدا هم گه گاه دلش تنگ می شه
مجذوب می شه
نمی شه؟
کسی لیاقتش رو نداره؟
دوست داشتن که لیاقت حالیش نی
با یک نگاه گرفتارت می کنه
کسی که انقدر خوب بلده تانگو برقصه
چطور عاشق نشه؟
خدا هم عاشق می شه
می خوام برقصم اما .....
کاش دستامو بگیری و دوباره بچرخونیم
کاش دستامو بگیری و دوباره بچرخونیم
Saturday, June 16, 2007
نکنه یه وقت خورشید خاموش شه
مثل خورشید ندیدم
براش فرقی نمی کنه
که هستیم یا نه
خوبیم یا بد
به هر حال می تابه
اسطوره ای که فقط کار خودشو انجام می ده
مغرور
صبور
ساکت
بی ادعا
و من از ترس یک روز نبودن خورشید
روزهای زیادی را در سایه گذرانده ام
براش فرقی نمی کنه
که هستیم یا نه
خوبیم یا بد
به هر حال می تابه
اسطوره ای که فقط کار خودشو انجام می ده
مغرور
صبور
ساکت
بی ادعا
و من از ترس یک روز نبودن خورشید
روزهای زیادی را در سایه گذرانده ام
Subscribe to:
Posts (Atom)